یادداشت مترجم:
«فرشته در شهر» مقالهای است که مارشال برمن در پاسداشت خاطرهٔ والتر بنیامین نوشته است. این مقاله نخستین بار با عنوان «والتر بنیامین: فرشته در شهر» در سال ۱۹۹۹ (در زمان حیات برمن) در مجموعه مقالات او با عنوان Adventures in Marxism به وسیلهٔ انتشارات Verso منتشر شد. این مقاله در سال ۲۰۱۷ (پس از مرگ برمن) در مجموعهٔ مفصلتری از مقالات او به نام Modernism in the Streets: A Life and Times in Essays توسط همان انتشارات به چاپ رسید. چاپ اخیر منبع ترجمهٔ فارسی بوده است.
گفتهاند که والتر بنیامین مردی بود خجالتی و معذّب و بااینحال چیزی در او بود که مردم را وامیداشت بخواهند از او عکس بگیرند. یکی از مطبوعترین چیزها دربارهٔ زندگینامهٔ مملو از عکس مُم بِرودرسِن (Momme Brodersen) این است که پس از گذشت بیش از نیم قرن از مرگ بنیامین، خوانندگان آمریکایی دستآخر میتوانند صورت او را درستوحسابی تماشا کنند. خرمن موی پریشانش؛ چشمهای زندهاش با پلکهای سنگین در قاب عینک که پایین را نگاه میکنند یا به جایی دور در میانهٔ تصویر خیرهاند (نگاهش با دوربین برخورد نمیکند، بلکه از کنار آن میگذرد)؛ دستش که بهشکل V زیر چانه قرار گرفته و به صورتش حالت داده است؛ سیگاری آویخته از انگشتان که بهنظر میآید بیش از آنکه بخواهد دودش کند به له کردنش میلدارد. اینها همه این احساس را در ما بهوجود میآورد که گویی در حضور جدّیترین مردی هستیم که تاکنون پا به جهان نهاده است.
برخی از درخشانترین بصیرتهای بنیامین محصول دوران اواخر عمر اوست، در پاریسِ محبوبش در اواخر دههٔ سی، در عصر توهم بزرگِ رنوار، پس از فروپاشی جبههٔ خلقی [جبههٔ مقاومت پاریس] و پیش از برآمدن نازیها (هرچند نه خیلی پیش از آن). در ۱۹۳۷ گیزِله فروینْت در کتابخانهٔ ملّی از بنیامین درحال کار عکس گرفت. او امروز یکی از زنان عالیمقام فرهنگ اروپایی است، اما آن روزها هموطن یهودی ـ آلمانی مهاجری بود که بیست سالی کمتر از بنیامین سن داشت و حتّی از او هم بیثباتتر زندگی میکرد. در یک عکس، بنیامین قفسهٔ کتابی را میکاود و در عکسی دیگر پشت میزی چیزی مینویسد. مطابق معمول نگاهش راه دوربین را میبندد، بااینحال واضح است که از حضور دوربین آگاه است. عکسهای کتابخانه مردی را بهتصویر میکشند یکسره غرق در کار خویش و در صلح با خویشتن. هالهٔ تمرکزی که گِرد سر خویش دارد این حس را ما بهوجود میآورد که دستوپاچلفتیهای احمقی بیش نیستیم. ازسویدیگر، این را هم بهیادمان میآورد که چرا خداوند این مغزهای بزرگ را به ما عطا کرد و خواندن و نوشتنمان آموخت.
آن روز بهخصوص روی چه موضوعی کار میکرد؟ احتمالاً روی دستنوشتهٔ عظیم Arcades [گذرگاه مسقّف]—پژوهشش دربارهٔ پاریس قرن نوزدهم—که در طول تمام سالهای دههٔ سی وقتش را صرف آن کرده بود (وقتی در سال ۱۹۴۰ پای پیاده از کوههای پیرنه میگذشت تا از فرانسه بگریزد دستنوشته را همراه خود داشت. راهنمایش لیزا فیتکو (Lisa Fittko) بعدها گفت احساس میکرده بنیامین دستنوشته را بیشتر از جانش دوست دارد)؛ اما این احتمال هم وجود دارد که موضوع کارش در کتابخانه یکی از آخرین جستارهای بزرگش بوده باشد در ژانری کاملاً مدرن یعنی الهیّات بدون خدا [الهیات سلبی]. این قطعهای است از تزهایی دربارۀ فلسفهٔ تاریخ:
در یکی از نقاشیهای پُل کِلِه (Paul Klee) موسوم به Angelus Novus [فرشتهٔ جدید] فرشتهای را میبینیم با چنان چهرهای که گویی هماینک در شرف روی برگرداندن از چیزی است که با خیرگی سرگرم تعمّق در آن است. چشمانش خیره، دهانش باز، و بالهایش گشوده است. این همان تصویری است که ما از فرشتهٔ تاریخ در ذهن داریم. چهرهاش رو به سوی گذشته دارد؛ آنجا که ما زنجیرهای از رخدادها را رؤیت میکنیم او فقط به فاجعهای واحد مینگرد که بیوقفه مخروبه بر مخروبه تلنبار میکند و آن را پیشِپای او میافکند. فرشته سرِ آن دارد که بماند، مردگان را بیدار کند، و آنچه را که خردوخراب گشته است مرمّت و یکپارچه کند؛ اما طوفانی از جانب فردوس درحال وزیدن است و با چنان خشمی بر بالهای وی میکوبد که فرشته را دیگر یارای بستن آنها نیست. این طوفان او را با نیرویی مقاومتناپذیر به درون آیندهای میراند که [به آن پشت کرده است] درحالیکه تلنبار مزبلهها پیشِروی او سر به فلک میکشد. این طوفانی است که ما آن را پیشرفت مینامیم.[۱]
فرشتهٔ بسیار مدرن بنیامین درمعرض تمامی آن اضطرابها و تناقضهای درونی است که اشباحشان بر فراز تاریخ ما پرسه میزند و اینجا در کتابخانهٔ او چنان بهکمال در جهان مدرن جا خوش کرده است که هریک از ما در بهترین حالت ممکن است بتوانیم چنان کنیم.
چنان جا خوش کرده است که ممکن است بهزیان خودش باشد. سالها دوستانش اصرار میکردند که از اروپا خارج شود، اما او پافشاری میکرد که میخواهد آنجا بماند، «درست همچون کشتیشکستهای که با بالا رفتن از دکلِ درحالِ فروافتادنِ کشتی میکوشد از غرق شدن نجات یابد، اما درست از همانجاست که بخت آن را پیدا میکند که برای نجات خویش پیامی درافکند». این سخن در مقامِ شعر خیرهکننده است، اما در جهانِ واقع -پیام برای چه کسی؟ کدام نجاتبخش؟ چنین کاری جنونآمیز است. براساس گزارش برودرسن، پس از آنکه هیتلر جنگ را آغاز کرد، «در فاصلهٔ سالهای ۱۹۴۰-۱۹۳۹ بنیامین دو بار با دورا (Dora)، همسر سابقش، دیدار کرد، اما به درخواستهای مصرّانهٔ او برای اینکه پاریس را ترک کند و خودش را به جای امنی برساند توجّهینکرد—دورا خود چنین کرد و پسرشان اشتفان (Stefan) را هم با خود برد. بهجای این کار، بنیامین کارت کتابخانهٔ ملیاش را تمدید کرده بود و بنابراین میتوانست کارش را ادامه دهد.
زیاد نتوانست به کارش ادامه دهد. برودرسن و جِیْ پَرینی (Jay Parini) این داستان غمانگیز و پوچ را خیلی خوب روایت میکنند. پس از آنکه پلیس نیکخواهِ فرانسه او را دستگیر و در اردوگاه مخالفان خارجی بازداشت کرد—او آنجا روزنامهٔ اردوگاه را ویرایش میکرد!—بنیامین دریافت که باید برود، اما دروازهها داشت بهسرعت بسته میشد. عازم مارسی شد، در آنجا آرتور کوستلر (Arthur Koestler) را ملاقات کرد و این بخت خوش خارقالعاده را یافت (بهلطف مَکس هورکهایمر) که ویزای ورود به ایالات متحده را دریافت کند، اما بدون گریختن از فرانسه نمیتوانست از این ویزا استفاده کند، فرانسهای که ارتش نازی داشت روزبهروز حلقهٔ محاصرهاش را تنگتر میکرد. بههمراه گروه کوچکی از پناهجویان، قهرمانانه، خطرِ گذشتن از کوههای پیرِنه و رفتن به اسپانیا را بهجان خرید. بیماری قلبی راه رفتنش را کند کرده بود و لازم بود مدام برای نفس تازه کردن بایستد. دستآخر توانست بههمراه بقیه از مرز بگذرد. آنها آن شب به دهکده پُرتبو (Portbou) [در اسپانیا] رسیدند. آنجا مقامهای محلّی مدارک شناساییشان را نپذیرفتند و تهدیدشان کردند که روز بعد آنها را به فرانسه بازخواهند گرداند و تحویل گشتاپو خواهند داد. سایر پناهجویان تصمیمگرفتند صبرکنند و ببینند چه پیش خواهد آمد: شاید بتوانند پلیس محلّی را با زبانبازی راضیکنند یا به او رشوه دهند. بنیامین معطّل نکرد. او که سالها مصرفکنندهٔ سنگین مواد مخدّر بود، با خودش مورفین داشت. بیش از حدِ لازم مصرف کرد و صبح روز بعد درگذشت. پس از مرگِ او، پلیس نظرش را عوض کرد و به همهٔ پناهجویان اجازهٔ عبور داد. در سال ۱۹۹۴ که دموکراسی دوباره در اسپانیا برقرار شد، اهالی پُرتبو به پاسداشت خاطرهٔ او یادمانی بنا کردند.
این یکی از داستانهای دلخراش بسیار مشهور قرن بیستم است. بهخصوص برای کسانی که بنیامین را تحسین میکنند و خاطرهاش را محترم میشمارند حائز اهمیت است که به نقش او در این داستان توجّه کنند: او یکی از قربانیان جنایتکارترین رژیم تاریخ بود، اما درعینحال خودش خودش را کشت. موضوعی که در نسبت با نوشتههایش توجّه چندانی به آن نشده این است که او با مرگ خود جایگاهش را تثبیت کرد. بر بنای یادمانش در پُرتبو تکجملهای حک شده است برگرفته از مقالهٔ «دربارهٔ مفهوم تاریخ» که یکی از آخرین نوشتههایش بهشمار میآید: «حرمت گذاشتن به خاطرهٔ آدمهای بینامونشان از آدمهای شناختهشده دشوارتر است. ساختمان تاریخ به خاطرهٔ بینامونشانها اختصاص یافته است». نظر برودرسن این است:
سخت است که نپرسیم آیا مرگ بنیامین… «قابلاجتناب» و «غیرضروری» بود، هرچند اینها پرسشهاییاند بیجواب و بیفایده. در مرزهای دیگر صدها نفر بهگونهای غیرضروری و بینامونشان درحال مرگ بودند؛ میلیونها نفر دیگر درحالی درمعرض مرگ بودند که هیچ مرزی در چشماندازشان نبود.
مطمئنم که بنیامین و برودرسن هردو درست میگویند، بااینحال بهنظر میرسد هردوشان کمی خوشخیالاند. در پایانِ کازابلانکا، هامفری بوگارت بزرگمنشانه خودش و سعادت خودش را قربانی میکند، اما هم او میداند و هم ما که دوربین درست روی اوست؛ او ستارهٔ فیلم است. بنیامین که در بیشتر عمرش توهین دیده بود و تحقیر شده بود راهی یافت که با مرگش ستاره شود. مقالهاش و بنای یادمانش (که برودرسن و من میکوشیم دربارهشان بنویسیم) همه بهنحوی مبنایی گمراهکننده (فالش) هستند. شاید سخن گفتن دربارهٔ جنایتها و قربانیان نازیسم بدون نتهای فالش ناممکن باشد، اما حرف نزدن دربارهٔ آنها از این هم فالشتر است.
مرگ بنیامین بر زندگیاش سایه میافکند؛ عملی نیست که بهسادگی بتوان از آن پیروی کرد، اما لازم است بکوشیم بنیامین را به زندگی برگردانیم، زیرا او حرفهای زیادی برای گفتن داشت. یک مشکل این است که بسیاری از کسانی که دوستش داشتند (برشت، آدورنو، گِرشوم شولِم، و هانا آرنت) همگی گواهی دادهاند که او یکی بوده است درست مثل خود آنها. در سالهای ۱۹۷۰ بنیامین در مرکز توجّه یک کیش مرگ قرار گرفت، چیزی شبیه به کیش مرگِ سیلویا پلات. این امر اهمیّت هرچیز غریب و غیرقابلدرک را در نوشتههای او دوچندان کرده است. خوشبختانه نویسندگان و ویراستاران این کتابها او را همچون آدمی که با آدمهای دیگر حرف میزند میبینند و همانگونه دوستش دارند.
برودرسن تحقیق مفصّلی انجام داده [برای نوشتن کتاب] و مقدار زیادی مطالب جالب توجّه و هیجانانگیز را دربارهٔ وقایع زندگی بنیامین بیرون کشیده است. کتاب او برای روشن کردن کار و زندگی بنیامین اثری است گریزناپذیر. افسوس که بهنظر میآید او نمیداند با مطالبی که جمع کرده چه باید بکند. برای نمونه، وقتی برودرسن دربارهٔ اِمیل (پدر والتر) حرف میزند تصویر ادیپی پسر از پیرمرد را در مقام آدمی ابله و یک آلمانی بیفرهنگ بهگونهای ظاهربینانه جدّی میگیرد. بعد به این واقعیت اشاره میکند که اِمیل سالها در پاریس زندگیکرده بود و از راه معاملات هنری پول درآورده بود. اینها واقعیتهای شگفتآوری است. از این واقعیتها چنین برمیآید که هرچند رابطهٔ پدر و پسر با هم چندان خوب نبود، چهبسا «خویشاوندیهای اختیاری» عمیقی میان آن دو برقرار بوده است. از نظر برودرسن، اینها مطالب چندان بهدردبخوری نیستند، درست همانطورکه جزئیات بزرگ شدن والتر با یک معلّم سرخانهٔ زن فرانسوی از نگاه او اهمیّتی ندارد.
برودرسن نشان میدهد که پیش از جنگ جهانی اوّل چه میزان از انرژی و دلودماغِ بنیامین صرف جنبش جوانان آلمانی شده است. جنبشی که در آن صدها هزار تن از پسران جوان آلمانی (و نیز دخترهای جوان در شهرهای بزرگ) در قالب گروههایی کاملاً سازمانیافته به حومهٔ شهرها رفتند تا با طبیعت پیوند برقرار کنند، کوهپیماییکنند، در انبارهای علوفه بخوابند، در چشمهها آبتنی کنند، گیتار بنوازند، آوازهای محلّی بخوانند و دریککلام نوعی «زندگی ساده» را (که آن را اصیل میپنداشتند) گرامی بدارند؛ زندگیای که آنهمه با آن حرفههای تجاری، تخصّصی، و نظامی که والدینشان آنها را به آن منظور تربیت کرده بودند تفاوت داشت. جنبش «آلمان جوان» از برخی جهات جنبش ضدفرهنگ دههٔ شصت را در پی آورد و از جهات دیگر مانند دبستانی برای فاشیسم عمل کرد. بنیامین میدانست که در مقام یک یهودی همیشه در این جنبش غریبه بهشمار میآید. اما دلگرمی و صمیمیّتی که از دوستش گوستاف وینِکن (Gustav Wyneken)، که پیرو نیچه بود و رهبر معنوی گروه بهشمار میآمد، دریافت میکرد باعث شد در جنبش بماند (شاید این رابطهٔ دوستانه کمکم جایش را به نوعی رابطهٔ عاشقانهٔ مرید و مرادی داده باشد؛ اما اگر اینطور هم باشد، نمیتوان نظر برودرسن را بهدرستی در این مورد فهمید، زیرا اظهارنظرهای او، که هیچگاه کاملاً روشن نیست، بهخصوص وقتی پای عواطف انسانی بهمیان میآید رنگ ابهام بیشتری بهخود میگیرد). بنیامین روی بسیاری از مطبوعات جنبش کار میکرد و اغلب بهخاطر «زیادهروی کردن» ملامت میشد، اما افسوس که متن برودرسن به ما نمیگوید منظور از «زیادهروی کردن» چیست؟ وقتی جنگ جهانی اوّل آغاز شد وینِکن شروع کرد به دمیدن عِرق میهنپرستی در پسرهای گروه و با این کار، درعینحال که خودش و جنبش را در سایهٔ الطاف دولت قرار داد، برخی از مشتاقترین مریدانش را نیز از دست داد، از جمله بنیامین را. بنیامین هرگز رؤیای ازدسترفتهٔ «جوانی آزاد» را که ممکن بود عالَمی و آدمی از نو بسازد فراموش نکرد.
اتحادیهٔ دانشجویان آزاد برلین که صحنهٔ فعالیّت خود بنیامین بود باید جایی مغشوش و غریب بوده باشد. براساس روایت برودرسن، شاعر جوانی به نام فریتز هاینِل (Friz Heinle) که یکی از صمیمیترین دوستان بنیامین بود یک هفته پس از شروع جنگ بههمراه نامزدش ریکا زلیگزون (Rika Seligson) با بازکردن شیر گاز در آشپزخانهٔ اتحادیه خودکشی کرد. بنیامین در همهٔ عمر عزادار این جوان بود و درعینحال دست به خودکشی زدن او را، چونان مضمونی شوم و تکرارشونده، تحسینمیکرد. بهنظر میآید بعد از این واقعه محیط و فضای اتحادیه وُلف (Wolf)، برادر کوچک هاینِل، و تراوته (Traute)، خواهر کوچک ریکا، را برای دست زدن به عملی مشابه ترغیب میکرده است. تراوته در سال ۱۹۱۵ خودش را کشت، اما پسر تا سال ۱۹۲۳ معطّل کرد. این ترکیبِ قتّال امر شخصی و امر سیاسی را چگونه باید درک کرد؟ (شاید کمکی میکرد، اگر میدانستیم که آیا جوانان اروپایی دیگری هم در آن زمانهٔ دهشتبار خودکشی کردهاند یا نه؟).
برودرسن پسرها و دخترهای پاک و پاکیزهای را نشانمان میدهد که در چنگ عواطف افسارگسیخته و مرگآور گرفتارند، اما غیر از اشاره به «تلاطمی که جنگ و مرگ در ذهن و روان این جوانان ایجاد کرده بود» تلاش دیگری برای سردرآوردن از وضع روانی آنان نمیکند.
فصلهای مربوط به وایمار کتاب برودرسن پر است از مطالب جذّاب، اما این فصلها نهایتاً داستان واحدی را بارها و بارها روایت میکنند. بنیامین ترغیب میشود در دپارتمانی دانشگاهی شروع به کار کند، اما تنها استادی که ارزش کار او را درک میکرده ناگهان بازنشسته میشود و استادِ جایگزین قادر نیست بنیامین را تحمّل کند. بنیامین سپس ویراستار مجلّهای ملّی میشود، اما پیش از آنکه کارش را آغاز کند مجلّه بسته میشود. بعد، قرارداد پرمنفعتی برای انتشار کتابش میبندد، اما درست همان وقت که کتاب زیر چاپ است ناشر ورشکسته میشود. عجب! آیا با داستانی با عنوان «بنیامین نگونبخت» (Benjamin Shlimazl) نوشتهٔ آی. بی. سینگر (I. B. Singer) طرفیم یا با کانتاتی دربارهٔ ایستگاههای مرزی کوهستانی؟
دردسرهای بنیامین واقعی بود. بعضیها دوستش نداشتند، چون یهودی و جهانوطن بود و هرچند هیچوقت کمونیست نشد، همیشه هواخواه انقلاب ماند. برخی دیگر از او خوششان نمیآمد، چون میانهٔ خوبی با کنایه، پارادوکس، و بازیهای دیالکتیکی داشت و هیچکس نمیتوانست پیشبینی کند که چه فکری خواهد کرد یا چه بر زبان خواهد آورد،تا چه رسد به اینکه بتوانند کنترلش کنند، و اوّل از همه حزب کمونیست [فرانسه]. این گرفتاریها و دردسرها درواقع محصول وجود آن انسان و نویسندهای بود که او به بودنشان فخر میکرد.
بسیاری از مواردی را که برودرسن گردآوری کرده میتوان کمتر غمگینانه خواند (نسبت به خوانش خود او). این نکتهٔ قابلتوجهی است که بنیامین حتی در شرایط دلهرهآور نیز کارِ نوشتن را فرونمیگذاشت. (فراموشش هم نکرده بودند؛ ناشرها پیدرپی تماس میگرفتند و او همیشه درحال بستنِ قرارداد بود). همچنین، خیلی از نویسندگان بزرگ دوران وایمار مثل هسه، فون هوفمانشْتال، ریلْکه، برشت، توماس، و هاینریش مان دوستش داشتند و بهفکرش بودند، هرچند هیچکدام نمیتوانستند دیگری را تحملکنند. او نهتنها یکی از اولین نویسندگان جدّی در تمام زبانها بود که به امکانات رادیو پی برد—تعجبّی ندارد که شاهکاری مثل «اثر هنری در عصر بازتولید مکانیکی» (۱۹۳۶) نوشتهٔ اوست—بلکه خودش بیش از یکصد برنامهٔ رادیویی تولید کرد که شنوندگان مشتاقی یافتند و تنها ظهور نازیها در ۱۹۳۳ بود که اوضاع را بههم ریخت.
حالا میرسیم به سیل زنان فوقالعاده جذّابی که در زندگی بنیامین حضور داشتند: همسرش دورا کِلْنر (Dora Kellner) که نویسندهٔ ژانر وحشت و ویراستار فمینیست بود؛ نمایشنامهنویس و کارگردان کمونیست، آزیا لاتسیس (Asja Lacis)؛ شارلوته ولف (Charlotte Wolff) که رواندرمانگر و سکسولوژیست بود؛ هانا آرنت؛ گیزِله فروینت (Giesele Freund)، و دیگران. همیشه دستکم یک زن خیلی خاص دور و بر بنیامین بود. این زنان بههمراه خودِ بنیامین منظومهای از ستارگان میسازند که برودرسن میخواهد داستانشان را روایت کند، اما او دربارهٔ آنها سخنی نمیگوید. او تصویرهای درخشانی را از زیر خاک بیرون میکشد، اما در مواردی انگار میخواهد دوباره در خاک دفنشان کند. آن زنی که موهایش را روی صورتش ریخته بود کی بود؟ او و بنیامین چقدر به هم نزدیک شدند؟ نقش آن زن در زندگی بنیامین چه بود؟ بهنظر میآید سیاستِ شخصی برودرسن این است: چیزی نپرس و هیچ نگو. زنان زندگی او الهگانی بودند از سیّارهای دیگر. چه حیف: زنانی که باعث شدند بنیامین روی این سیّاره موطنی بیابد.
بنیامین زندگی خود را با شور و نشاط آغاز کرد و در جوانی شعر میگفت. حالوهوای نخستین جلد از مجموعهٔ سهجلدی گزیدۀ آثارش نیز چنین است. ویراستاران مجموعه حتماً در این مورد بحث کردهاند که نوشتههای بنیامین را برحسب زمان مرتّب کنند یا بنابر موضوع، و تصمیم درستی گرفتهاند. ترتیب زمانی نوشتهها کمک میکند بفهمیم ذهنیّت بنیامین در گذر از برلین به پاریس، از جوانی به میانسالی، از تشخّص و اصالت خانوادگی تا تبدیل شدن به یک حاشیهنشین، و از بهار جوانی در وایمار تا روزگار هیتلر چگونه تحوّل و تغییر یافته است (عقیدهٔ شخصی من این است که بهترین نوشتهها متعلق است به اواخر دوران کارش).
نگاهی گذرا به فهرست محتوای آثار گزیده کافی است تا به برانگیزانندگی و گوناگونی بیکران نوشتههای او پیببریم؛ زبان، زمان، رنگها، کتابهای کودکان، عشق، خشونت، و منجیباوری برخی از موضوعات نوشتههای او هستند. دو نوشتهای که بیشترین حجم را دارند هردو متعلّقاند به اوایل دههٔ بیست و هنوز هیچکدام [به انگلیسی] ترجمه نشدهاند .یکی رسالهٔ دکتری اوست با عنوان «مفهوم نقد در رمانتیسیسم آلمانی» و دیگری مقالهٔ مفصّلش[۲] دربارهٔ یکی از آخرین رمانهای گوته بهنام خویشاوندیهای اختیاری (Elective Affinities).[۳]
رسالهٔ دکتری بنیامین دربارهٔ رمانتیسیسم، که بر آثار برادران شْلِگِل و نیز نوالیس تأکید دارد، ایدهٔ «شعر پیشرو جهانی» را میپرورد. بنیامین کانون ارتجاعی فرهنگ آلمانی را که همچون جریانی نهفته علیه دموکراسی عمل میکرد منهدم میکند. او میکوشد از قهرمانان فرهنگی دستراستی لشکری برای انقلاب فرانسه—و بهطور مضمر برای انقلاب آلمان—دستوپا کند. مقالهٔ او دربارهٔ گوته نشان میدهد که چگونه بزرگمردی که در اوج شهرت و افتخار بود عملاً طرف شرّ را میگرفت؛ و چقدر از آن جهان آلمانی که او را به یادمانی ملّی تبدیلکرده بود نفرت داشت. این نوشته نمونهٔ اعلای نقد ادبی است: تحلیل درخشانی از لایههای مختلف، موضوعات، نمادها، و معنای نهفته در متن کتاب بهدست میدهد. این نوشته نسبت به دانشگاههای آلمان موضعی بیمحابا و تاحدّی خصمانه دارد و میخواهد نشان دهد که نهاد دانشگاهی آلمان با کنار گذاشتن بنیامین چه گوهری را از دست داده است. حس احترامی که بنیامین نسبت به سنّت دارد به خوانش رادیکال او از سنّت اعتبار میدهد. هر دو مقاله میتوانند برای کسانی که امروز در کار مطالعات فرهنگیاند الهامبخش باشند.
رمان جِی پَرینی (Jay Parini) با عنوان گذار بنیامین (Benjamin’s Crossing)[۴] چیزی را به خواننده میدهد که همهٔ زندگینامههای دیگر [بنیامین] فاقد آناند: تصویری روشن از اینکه این مرد واقعاً چطور آدمی بود. پرینی به ما امکان میدهد که ظرافت و اصالت اشرافی بنیامین را ببینیم و بچشیم؛ نوسانات حسوحالش و تلوّن مزاجش را که در کوتاهزمانی میتوانست او را از شخصیّتی با حضوری آمرانه به آبگینهای شکسته بدل کند؛ رفتوبرگشتهای سریع او را از حس همدلی و بزرگمنشی به خودشیفتگی و برعکس؛ و جذابیّت جنسی او را (دوباره نگاهی به آن عکسها بیندازید) که خواستهاند از حواشی زندگیاش پاکش کنند، لابد به این دلیل که منتقدان آن را بهاندازهٔ کافی نجیبانه نمیدانستهاند.
بهنظر من گذار بنیامین دو مشکل دارد: نخست اینکه درعینحال که روایت داستان از زبان راویان مختلف ایدهٔ بسیار جالبی است، اما پرینی اجازه میدهد صدای گرشوم شولم (Gershom Scholem) (و دستور کار عرفانی ـ یهودی او) بهگونهای فزاینده بر سایر صداها غلبه پیدا کند، بدون اینکه دلیل این کار را برای ما توضیح دهد؛ دوّم اینکه باوجود آنکه پَرینی تماماً بر دوران آخر عمر بنیامین تمرکز میکند، بهگونهای غریب از واقعهٔ مرگ او فاصله میگیرد و موضعی مبهم نسبت به آن اتخاذ میکند. بهنظر میآید اوجی که کتاب پَرینی بهسوی آن حرکت میکند آخرین شب زندگی بنیامین است، آن شب که او در تختخواب از این پهلو به آن پهلو میغلتد و منتظر است که مورفین کارش را بسازد و این همان صحنهای است که پَرینی باید بکوشد به درون ذهن بنیامین راه پیدا کند، اما این اتّفاق نمیافتد. هر خوانندهای که با قهرمان پَرینی احساس همبستگی کند بهناچار خود را در سیل پرسشهایی هراسآور و تشویشزا غرق خواهد یافت؛ پرسشهایی از آن دست که جانبهدربردگان از چنین موقعیتهایی اغلب از خود میپرسند: چه چیز او را به لبه پرتگاه راند؟ چرا مردی که پیشتر صابون گشتاپو به تنش خورده بود مرعوب پلیس زهواردررفتهٔ دهکدهای کوهستانی شد؟ آیا عزمش را جذب کرده بود که در اروپای محبوبش بمیرد و هرگز نمیخواست بهقصد سرزمین موعود پا به عرشه کشتی بگذارد؟ اگر کسی آن شب سری بهش زده بود ممکن بود نجاتش دهد؟ در بستر مرگ که خوابیده بود آیا حسرتی در دل داشت؟ خیال میکرد بهکمال زیسته است؟ در زندگی واقعی پرسشهایی از این دست نهتنها غیرقابلتحملاند، بلکه پاسخی هم ندارند. اما وجود رمان درست به همین دلیل نیست؟ چرا پَرینی خواننده را آنقدر جلو میبرد و دوباره به عقب بازمیگرداند؟ کاش میدانستم.
اغلب نوشتههای مربوط به بنیامین و فرهنگ اروپای مرکزی با مشکل بزرگی مواجهند. زنان و مردان جوانی که در این فرهنگ بالیدهاند—از عصر گوته تا دههٔ ۱۹۳۰—با رمانتیسم آلمانی خوگرفتهاند، با نوستالژیای جهانیاش، با اشتیاقی زنده و سنگینبار برای جنگلهای تاریک و انزوا جستن از جهان مدرن، با پیمانهای خودکشی و عشق به مرگ. برودرسن زادهٔ چنین فرهنگی است؛ وقتی این نواهای تراژیک را میشنود قلبش بهتپش میافتد.
بهیقین بخشی از داستان بنیامین هم همین است؛ اما در فرهنگ یهودیان اروپای مرکزی از مالر (Mahler) تا فروید و کافکا و خودِ بنیامین و از ارنست لوبیچ (Ernst Lubitsch) تا مکس اُفولز (Max Ophüls) و بیلی وایلدر، فاجعهٔ رمانتیک همیشه با روحیهای طنزآمیز و کنایهآلود—هم جهانوطنی و هم شهری—همراه است و در بولوارهای شهرهای مدرن و در کافهها و تالارهای موسیقی بارقهٔ نوری میجوید. بنیامین در کشمکش میان لذّت و شعفِ خیابان و اندوه درون خودش بالید. جین کِلی (Gene Kelly) را درحال رقص در خیابان در فیلم یک آمریکایی در پاریس بهیاد بیاورید. کِلی جوان، رقصان، تنش را از این خیابان به آن خیابان میجهاند و بنیامین میانسال با استعداد و ظرافتی در همان حد در ذهنش چرخ میزند و اوج میگیرد. او در مقالهٔ درخشان «پاریس، پایتخت قرن نوزدهم» (۱۹۳۵) درست همین کار را میکند و نیز در مقالههای مربوط به ناپل، مارسی، مسکو، و برلین. در «اثر هنری در عصر بازتولید مکانیکی» هم، که با رونمایی از یک ابزار مفهومیِ اُپتیکی-دیالکتیکی این امکان را برایمان فراهم میکند که ببینیم فیلمهای سینمایی و روانکاوی هردو بخشی از موج بلند تاریخی واحدی هستند، کارش همین است. او آن روز خاص در ۱۹۳۷، وقتی گیزِله فروینت در کتابخانه از او عکس میگرفت، هم درحال رقصیدن بود و نیز در تمام دستنوشتۀ Arcades [گذرگاه مسقّف] که تا لحظهٔ مرگ با خود داشت (بالأخره متن کاملِ اثر به آلمانی درآمد و انتشارات دانشگاه هاروارد بهزودی ترجمهای انگلیسی از آن را منتشرخواهد کرد).[۵] حتی آن هنگام که نازیها و حسّ فاجعهبار درون خودش با هم او را بهسوی مرگ کشیدند باز به خوانندگانش آموخت چگونه در خیابان برقصند و چگونه در جهان مدرن موطنی بجویند.
همهٔ این کتابها به فهم کردن بنیامین و بازگرداندن او کمک میکنند، اما اکنون که او بازگشته است باید او را نه بهخاطر مرگش که بهخاطر زندگی مالامالش حرمت بگذاریم. او زیرمجموعهٔ اروس است، نه تاناتوس: «اروس، سازندۀ شهرها» در شعر اودن.[۶] از وسعت دید او لذت ببرید، از زایندگی تخیلش، از گشودگیاش به آینده، و از درک او از کمدی و تراژدی زمانهٔ مدرن. شاد باشید. فرشتهٔ تاریخ به خیابان بازگشته است.[۷]
پینوشتها:
[۱] ترجمۀ مراد فرهادپور؛ برگرفته از «ارغنون ۱۲-۱۱ مسائل مدرنیسم و مبانی پست مدرنیسم، صص ۳۲۲-۳۲۱».
[۲] برای اصل نوشتۀ بنیامین بنگرید به:
Benjamin, Walter (1974) “Goethes Wahlverwandtschaften,” In: Gesammelte Schriften, edited by Rolf Tiedemann and Herman Schweppenhäuser, 125–201. Frankfurt: Suhrkamp.
برای ترجمۀ انگلیسی این اثر بنگرید به:
Benjamin, Walter (1996), Selected Writings: Volume I (1913–1926), edited by Marcus Bullock and Michael W. Jennings, Cambridge: Harvard University Press.
[۳] Wahlverwandtschaft نام سوّمین رمان گوته. این رمان در سال ۱۸۰۹ منتشر شد. داستان در اطراف شهر وایمار رخ میدهد و قصّۀ زوجی آریستوکرات به نامهای ادوارد Eduardو شارلوته Charlotte را روایت میکند. آنها که زندگی مرفّهی را در ملکی جداافتاده میگذرانند هرکدام پیشتر یک بار ازدواج کردهاند. پس از آنکه کاپیتان اتو Otto—دوست ادوارد—و اُتیلی Ottilie—خواهرزادۀ یتیم شارلوته—را دعوت میکنند تا مدتی را با آنها بگذرانند، ازدواجشان دستخوش بحران میشود. گوته این دعوت را «آزمایش» بهمعنی شیمیایی کلمه مینامد و محیط خانه و باغ را به محیطی شیمیایی تشبیه میکند که عناصر انسانی در آن ریخته شدهاند تا خواننده بتواند واکنش نهایی را مشاهده کند. درست مانند یک واکنش شیمیایی، زن و شوهر هردو کشش متقابل تازه و شدیدی احساس میکنند: شارلوته—که نمایندۀ عقل است—بهسوی کاپیتان اتوی معقول و پرانرژی، و ادوارد—که نمایندۀ احساس است—بهسوی اُتیلیِ کم سنوسال و جذّاب. کشمکش میان احساس و عقل نظم امور را بر هم میزند و آشوب پیش میآورد و درنهایت به پایانی تراژیک منجر میشود. عبارت خویشاوندیهای اختیاری/ پیوندهای گزینشی در درجۀ اول اصطلاحی علمی بوده که توسط دانشمندانی نظیر رابرت بویل، نیوتون، و لاوازیه بهکار رفته است.
معادل آلمانی عبارت elective affinity عبارت است از Wahlverwandtschaft است. وبر این عبارت را تنها سه بار در اخلاق پروتستانی به کار برده است. او این عبارت را صریحاً تعریف نکرده اما با توجه به نحوهای که این عبارت را به کار میبرد میتوان آن را به طور ضمنی چنین تعریف کرد: پیوند گزینشی فرایندی است که از طریق آن دو صورت فرهنگی—مثلاً مذهبی، فکری، سیاسی یا اقتصادی—که تشابههایی معین یا پیوندهای معنایی با یکدیگر دارند وارد رابطه تاثیر و تاثر متقابل یا گزینش دوجانبه میشوند. وبر این عبارت را برای توصیف رابطۀ میان پروتستانتیسم و سرمایهداری به کار میبرد. این عبارت به تشدید متقابل و سازگاری میان جنبههای متفاوت آموزۀ پروتستانتیسم و سرمایهداری اشاره میکند. محتوای نظام معنایی یکی از این دو، طرفدار آن نظام را در وضعیتی قرار میدهد که نظام معنایی دیگر را بسازد یا آن را دنبال کند. کنشگرانی که در چنین رابطهای قرار میگیرند ممکن است از این پیوندها آگاه نباشند. (م)
[۴] این کتاب به فارسی ترجمه شده است. مشخصات ترجمه فارسی به شرح زیر است:
پارینی، جِی (1402)، آخرین روزهای والتر بنیامین، ترجمۀ مریم خدادادی، تهران: نشر برج. (م)
[۵] مشخصات ترجمه انگلیسی این اثر به قرار زیر است:
Benjamin, Walter (1999), The Arcades Project, trans. Howard Eiland & Kevin McLaughlin, Cambridge, MA. & London: Belknap Press. (م)
[۶] شعر اودن In Memory of Sigmund Freud نام دارد و عبارت Sad is Eros, builder of cities در سطر ماقبل آخر آن آمده (م).
[۷] این مقاله نخستینبار با عنوان «Angel in the City» در ۱۲ می ۱۹۹۷ در Nation منتشر شد.
اشتراکگذاری