کتاب ذهن آگاه؛ در جستوجوی نظریهای بنیادی1 نوشتۀ دیوید جِی. چالمرز2، در سال ۱۹۹۶ از سوی انتشارات آکسفورد بهچاپ رسید و مورداقبال فراوانی قرار گرفت. یاسر پوراسماعیل کتاب را به فارسی ترجمه کرده و در سال ۱۴۰۲ توسط نشر نو منتشر شده و دردسترس علاقهمندان است.
کتاب از چهار بخش اصلی تشکیل شده است: در بخش اول مفاهیم مربوط به آگاهی معرفی میشود و مسئلۀ مدنظر بهطور خاص مشخص میشود. سپس، ایدۀ تبیین فروکاستی پدیدهها مطرح میشود: اینکه همۀ پدیدههای جهان را میتوان با فروکاستن به فیزیک تبیین کرد. چالمرز آگاهی پدیداری را مستثنی میداند؛ بخش دوم دربارۀ فروکاستناپذیری آگاهی پدیداری و رد فیزیکالیسم است و ما را به نوعی دوگانهانگاری رهنمون میکند. بخش سوم کتاب شامل معرفی نظریۀ ایجابی چالمرز برای بهدستدادن تبیین غیرفروکاستی آگاهی است. و درنهایت، بخش چهارم به نسبت این نظریه و هوش مصنوعی و مکانیک کوانتوم میپردازد.
پیشرفت چشمگیر علم در سدههای اخیر نوید این را میداد که تبیین تمامی پدیدهها با توسل بهنطریهها و دادههای علمی ممکن است؛ دیگر رازی وجود نخواهد داشت و علم میتواند هرآنچه را که حیرت بشر را از ابتدا تا کنون برانگیخته است تبیین کند. تبیین آگاهی همواره یکی از مسائل چالشبرانگیز در این سیر بوده است؛ زیرا علاوهبر چالشهای جهان خارج با حیثی درونی و سوبژکتیو همراه است که آن را رازآلود و تبیینش را سخت میکند. با پیشرفت علوم عصبشناسی و شاختی امکان تبیین آگاهی و کارکردهای خاص آن بیشتر شد؛ دانشمندان این علوم مدعی شدند که راه تبیین آگاهی مشخص است؛ حتی اگر بپذیریم که فهم ما از آگاهی هنوز کامل نیست، ایدۀ روشنی داریم از اینکه با تلاشهای علمی این مهم ممکن است.
ادعای اصلی چالمرز در کتاب ذهن آگاه این است که آگاهی اساساً بدین نحو تبیینشدنی نیست؛ علوم اعصاب و مدلهای شناختی از عهدۀ تبیین این برنمیآیند که کارکردهای ذهنی ما با تجربه و حسوحالی خاص همراه است. درواقع، او تلاش میکند تا بخش دشوار مسئلۀ آگاهی را مشخص کند و تبیینی ارائه دهد از اینکه چرا حل این مسئله تا این اندازه دشوار است.
۱. مفاهیم و بنیانها
او مفهوم آگاهی و بهتبع آن مسائل مربوط به آگاهی را به دو دسته تقسیم میکند:
معنای «روانشناسانۀ» آگاهی3 که مسائل آسان4 آگاهی بر آن متمرکزند؛ معنای «پدیداری» آگاهی5 که حسوحالِ بودن در وضعیتی خاص است و مسئلۀ دشوار6 ناظر به آن است.
مسائل آسان آگاهی تبیین پدیدههایی همچون گزارشپذیری حالات ذهنی، توانایی یك دستگاه برای دسترسی به حالاتِ درونیِ خودش، و … است. این مسائل پذیرندۀ روشهای متداول علوم شناختیاند؛ این پدیدهها براساس سازوكارهای عصبی یا محاسباتی تبیین میشوند، اگرچه هنوز به تبیین كامل این پدیدهها دست نیافتهایم. در نظر چالمرز، ویژگیهای روانشناسانۀ ذهن مسائل جالب فراوانی برای علوم شناختی و فلسفه مطرح میكنند كه درعین جدی بودن هیچ راز متافیزیكی غیرقابلحلی دربارۀ آنها وجود ندارد. چالمرز معتقد است كه «باخبری7»، عمومیترین شاخۀ آگاهی روانشناسانه است. باخبری میتواند بهمثابۀ حالتی تحلیل شود كه در آن حالت، ما به اطلاعات دسترسی داریم و میتوانیم آن اطلاعات را در كنترل سنجیدۀ رفتار بهكار ببریم.8 در زبان روزمره غالباً «باخبری» بهعنوان مترادف برای آگاهی بهكار میرود اما چالمرز این واژه را برای مفهوم كاركردیای بهكار میبرد كه توصیف كرده است.
نكتۀ قابلتوجه این است كه چالمرز ادعا میكند كه تجربۀ آگاه همواره با باخبری همراه است. برای مثال، تجربۀ پدیداری من ازكتاب زرد كنارِ من با باخبریِ كاركردیِ من از كتاب و درواقع با باخبری من از رنگ زرد همراه است. او معتقد است این حقیقت كه هر تجربۀ آگاه با باخبری همراه است از این حقیقت آشكار میشود كه تجربۀ آگاه گزارشپذیر است. درنتیجه، هرجا كه آگاهی پدیداری موجود باشد، بهنظر میرسد كه باخبری نیز وجود داشته باشد. یعنی «آگاهی همواره با باخبری همراه است، اما باخبری لازم نیست كه با آگاهی همراه باشد.9 برای مثال، كسی میتواند از حقیقتی باخبر باشد، بدون اینکه هیچ تجربۀ پدیداری ویژهای داشته باشد. ولی چالمرز دلیلی برای اثبات ادعای خود مبنیبر اینکه دستگاهی بتواند بدون وجود تجربۀ سوبژكتیو از چیزی باخبر باشد ارائه نمیكند؛ و این درحالی است كه همانطوركه اشاره كردم، وی برای حالات شناختی كه جنبۀ كاركردی دارند (همچون تفكر) نیز قائل به جنبۀ پدیداری است. اگر باخبری هم از این قبیل حالات است، چرا فاقد جنبۀ پدیداری است. چالمرز برای استثنای آن هیچ دلیلی ارائه نمیكند.
اما زمانیكه میاندیشیم و یا ادراك حسی میكنیم، علاوهبر فرایند پردازش اطلاعات و علّیت، حسوحالی درونی و سوبژکتیو هم وجود دارد. بهنظر او، آگاه بودن به معنای پدیداری به این معناست كه كیفیتی پدیداری را متحقق كنیم. یک موجود بهمعنای پدیداری آگاه است اگر آن ـ موجود ـ بودن با حسوحالی خاص همراه باشد؛ و یک حالت ذهنی آگاهانه است، اگر بودن در آن حالت ذهنی حسوحال خاصی داشته باشد. برای مثال، دیدنِ رنگ سبز روشن، احساس درد شدید، و … حسوحال خاصی دارد. درواقع، هریك از این حالات یك مشخصۀ پدیداری با ویژگیهای پدیداری (یا كیفیت ذهنی) دارد كه مشخص میكند بودن در آن وضعیت چه حسوحالی و کیفیتی بههمراه دارد. چالمرز خاطرنشان میسازد كه «دشوارترین بخش مسئلۀ ذهن و بدن این پرسش است: چگونه از سیستم فیزیكی تجربۀ آگاهانه ظهور مییابد؟» او مسئلۀ بهراستی دشوار آگاهی را مسئلۀ تجربه میداند. هنگامیكه میاندیشیم و ادراك میكنیم، اطلاعاتی در ما پردازش میشوند، اما علاوهبر آنها، حیثی سوبژكتیو و اولشخص نیز وجود دارد. مسئلۀ دشوار آگاهی ما را با پرسشهایی از این قبیل مواجه میكند: «جایگاه آگاهی در جهان طبیعی كجاست؟»؛ «آیا آگاهی امری فیزیكی است؟»؛ «آیا آگاهی میتواند براساس حقایق فیزیكی تبیین شود؟».
چالمرز در ادعاهایش دربارۀ آگاهی بر همین کیفیت سوبژکتیو تجربه متمرکز است.10 پرسشی که مطرح میشود این است: چرا زمانیكه دستگاههای شناختی ما درگیر پردازش اطلاعات دیداری یا شنیداری میشوند، ما تجربههای خاص دیداری و شنیداری داریم؟ مثلاً، حسوحال تجربۀ دیدنِ رنگ قرمز. چگونه میتوانیم این را تبیین كنیم كه چیزی وجود دارد كه حسوحال دیدنِ رنگ قرمز یا تجربۀ یك هیجان است؟ توافقی گسترده وجود دارد كه تجربه از بنیان فیزیكی پدید میآید، اما هیچ تبیینی از چرایی و چگونگی پیدایش آن در دست نیست. چرا باید پردازش فیزیكی موجب پیدایش حسوحالی خاص شود؟ چالمرز چنین پرسشی را پرسش دشوار آگاهی میداند.
چالمرز برای پرداختن به مسئلۀ دشوار آگاهی مبنایی فراهم میكند كه محور آن مفهوم «ترتب11» است. او ترتب را به این صورت تعریف میكند: «خاصههای B برخاصههای A مترتب هستند، اگر هیچ دو وضعیت ممكنی وجود نداشته باشد كه درحالیكه در خاصههای12 B شان متفاوتاند، خاصههای A شان یکسان نباشند. بهزعم وی، بسته به اینکه ما مفهوم «ممكن» در تعریف ارائهشده را چگونه معنا كنیم، به مفاهیم ترتب طبیعی13 و ترتب منطقی14 میرسیم. خاصههای Bبهلحاظ منطقی بر خاصههای A مترتب هستند، اگر هیچ دو موقعیت بهلحاظ منطقی ممكنی وجود نداشته باشند كه از جهت خاصههای A شان یکسان باشند، اما از جهت خاصههای B شان متمایز باشند15 و آگاهی بهطور طبیعی بر خاصههای فیزیكی مترتب است، بهنحویكه در جهان طبیعی هر دو موجود بهلحاظ فیزیكی یکسان تجربههای بهلحاظ كیفی یکسانی خواهند داشت.16 از نظر منطقی، ممكن بهنطر میرسد كه موجودی كه از جهت فیزیكی با موجودی آگاه كاملاً یکسان است فاقد هرگونه تجربۀ آگاهانه باشد یا تجربههای آگاهانهای از نوعی متفاوت داشته باشد. اگر كسی درمورد مدل كاركردی ارائهشده برای حالات روانشناسانهای همچون یادگیری بپرسد كه «چرا این كاركرد با یادگیری همراه است؟» پاسخ مناسب به چنین پرسشی یك پاسخ معناشناختی است: «زیرا تمام آنچه معنای یادگیری میدهد كاركردی شبیه این است»؛ اما درمورد حالات پدیداری، پس از اینکه ما اجرای كاركرد موردنظر را توضیح دادیم، این حقیقت كه آگاهی با اجرای این كاركرد همراه است (اگر همراه باشد) بدون تبیین باقی میماند و بنابراین هر تلقی صرفاً فیزیكی از پدیدههای ذهنی بهطور بنیادین كامل نخواهد بود. شكافی تبیینی بین این توصیفها و خودِ آگاهی وجود دارد و حتی اگر سازماندهی كاركردی مناسب، درعمل، همیشه منجر به ظهور آگاهی شود، این پرسش بدون پاسخ باقی میماند كه «چرا منجر به ظهور آگاهی میشود؟».
۲. فروکاستناپذیری آگاهی
چالمرز اظهار میدارد ما غالباً میتوانیم جنبههایی از ذهنیت را با ارائۀ یك مدل شناختیِ مناسب تبیین كنیم؛ به این ترتیب كه جزئیات سازماندهیِ علّیِ سیستمی را مشخص كنیم كه سازوکارهایش برای اجرای كاركردهای مربوطه كافی هستند. اما هر توصیف كاركردیای كه از شناخت انسانی ارائه دهیم، باز هم این پرسش وجود دارد كه چرا این نوع كاركرد با آگاهی همراه است؟17. بهتعبیر لوین18 بین این توصیفها و خود ِآگاهی «شكافی تبیینی» وجود دارد.
نظریههای مختلفی دربارۀ آگاهی وجود دارند كه به فروکاستگرایی متمایلاند، ازجمله نظریههای عصبشناختی، تبیین فروکاستی براساس تحلیل كاركردی، نظریههای علوم شناختی، دیدگاههای كوانتومی، و … . تمامی این نظریهها بر این اساساند كه حقایق مربوط به آگاهی پدیداری بهطور منطقی بر حقایق فیزیكی مترتب است. بنابراین، برای مخالفت با فیزیکالیسم و تبیین فروکاهشیِ آگاهیِ پدیداری، چالمرز لازم میداند تا نشان دهد آگاهی بهطور منطقی بر حقایق فیزیكی مترتب نیست. بهزعم او، اگرچه بهنظر میرسد که آگاهی بهطور طبیعی بر حقایق فیزیكی مترتب است (به این نحو كه در جهان طبیعی، هر دو موجود كه از حیث فیزیكی یکسان باشند تجربههای پدیداری یکسان خواهند داشت)، آشكار نیست كه بهطور منطقی نیز بر حقایق فیزیكی مترتب باشد.
چالمرز برای روشن شدن مطلب امكان منطقیِ وجود زامبی را مطرح میكند؛ زامبی موجودی است كه از نظر فیزیكی و کارکردی با موجودات آگاه كاملاً یکسان است، با این تفاوت كه تجربۀ آگاهانه ندارد. بنابراین، میتوان نتیجه گرفت كه تجربۀ آگاهانه بهطور طبیعی و نه بهطور منطقی بر حقایق فیزیكی مترتب است. بهعبارتدیگر، ارتباط ضروری بین ساختار فیزیكی و تجربه فقط با قوانین طبیعت تضمین شده است و نه با الزام منطقی19.
چالمرز برای توجیه استدلالش از آزمایش فكری فرانك جكسون20 استفاده میكند. در این آزمایش فكری، مری دانشمندی عصبشناس است كه همهچیز را دربارۀ فرایندهای عصبی مربوط به پردازش اطلاعات بینایی و فرایندهای فیزیكی مربوط به دیدن رنگ ها میداند؛ اما در اتاقی سیاه و سفید بزرگ شده است و تابهحال دیدنِ رنگِ قرمز را تجربه نكرده است. او، باوجود تمام دانشی كه در اختیار دارد، نمیداند كه «دیدن قرمز چه حسوحالی دارد؟»؛ بنابراین وقتی برای نخستینبار دیدنِ رنگ قرمز را تجربه میكند، خواهد دانست كه «دیدن قرمز چه حسوحالی دارد». این دانش جدید حقیقتی غیرفیزیكی است و این نتیجه بهدست میآید كه حقایقی دربارۀ آگاهی وجود دارند كه از حقایق فیزیكی بهدست نمیآیند و بنابراین ماتریالیسم نادرست است (ماتریالیستها به این اشكال به این نحو پاسخ دادهاند كه تنها یك حقیقت فیزیكی دربارۀ دیدن رنگ وجود دارد، اما از دو راه میتوان به معرفت آن حقیقت واحد دست یافت. بنابراین، نخستین باری كه مری، دیدن قرمز را تجربه میكند، با همان ویژگی عصبی، منتها از منظر اولشخص آشنا میشود. این ویژگی خودش حقیقت جدیدی نیست، بلكه تنها حالت ظهورش برای مری متفاوت است، یعنی مری به دانشی قدیمی بهشیوهای جدید دست مییابند
شایان ذكر است كه چالمرز برای اثبات نادرستی ماتریالیسم، پس از اینکه استدلال میکند که هیچ تبیین فروکاستیای از آگاهی موفق نخواهد بود، اضافه كردن این مقدمه را نیز لازم میداند كه هرچیزی كه نتواند بهنحو فیزیكی تبیین شود فیزیكی نخواهد بود21. او همچنین استدلال میکند كه با دانستن تمام حقایق فیزیكی دربارۀ یك موجود، ما هنوز نمیدانیم كه آن ـ موجود ـ بودن چه حسوحالی دارد؛ نیگل در مقاله معروف «خفاش بودن چه حسوحالی دارد؟» آیندهای را بهتصویر میكشد كه ما تمام حقایق فیزیكی دربارۀ ذهن موجود آگاه دیگری مثل خفاش را میدانیم، اما بااینحال هنوز نمیتوانیم این حقیقت حیاتی را بدانیم كه «خفاش بودن چه حسوحالی دارد؟»، زیرا برای درك این حقیقت ما باید به منظر اولشخص و سوبژكتیو خفاش دست یابیم22 و یا مثلاً با دانستن تمام حقایق عصبشناختی دربارۀ رنگها، تازمانیكه دیدن رنگی را تجربه نكردهایم، هنوز نمیدانیم كه دیدن آن رنگ چه حسوحالی دارد.
تمام استدلالهای ارائهشده برای مخالفت با استلزام پیشینیِ حقایق پدیداری از حقایق فیزیكی ارائه شدهاند؛ چالمرز علاوهبر ادعای شكاف معرفتی و فروکاستناپذیری آگاهی درصدد اثبات شكاف انتولوژیك نیز است تا به نتیجۀ موردنظرش، یعنی نادرستی ماتریالیسم، دست یابد.
نادرستی ماتریالیسم چالمرز را به قائل شدن به نوعی از دوگانهانگاری سوق میدهد. چالمرز به ترتب طبیعی (بدون ترتب منطقی) آگاهی قائل است؛ بنابراین، اگرچه آگاهی در نظریهاش خاصهای از جهان است كه فراتر از خصوصیات فیزیكی است، جوهر مجزا نیست. دوگانهانگاریای كه استدلال چالمرز به آن میانجامد نوعی از دوگانهانگاری ویژگی است23.
چالمرز در کتاب ذهن آگاه رویکردهای گوناگون درباب تبیین آگاهی را در سه نوع کلی جای می دهد:
A: ماتریالیسم فروکاستی: این دیدگاه آگاهی پدیداری را بهطور منطقی بر حقایق فیزیكی مترتب میداند. بنابراین، با تبیین اجرای كاركردهای مختلف، آگاهی میتواند بهطور كامل تبیین شود و هیچ امری فراتر از این حقایق كاركردی و فیزیكی دربارۀ آگاهی وجود ندارد؛
B: ماتریالیسم غیرفروکاستی: در این دیدگاه، آگاهی بهطور منطقی بر حقایق فیزیكی مترتب نیست و به همین دلیل نمیتواند بهطور فروکاستی تبیین شود. اما درعینحال دیدگاهی ماتریالیستی است و براساس آن، آگاهی بهطور متافیزیكی بر حقایق فیزیكی مترتب است. در این دیدگاه، اگرچه مسئلۀ دشوار آگاهی متمایز از مسائل آسان است، این تمایز معرفتشناختی است و به حوزۀ انتولوژی سرایت نمیكند؛
C: دوگانهانگاری ویژگی: دیدگاههای مربوط به این نوع هم ترتب منطقیِ آگاهی را نفی میكنند (برخلاف ماتریالیسم نوعA ) و هم (برخلاف ماتریالیسم نوع B) ترتب متافیزیكی آگاهی را. در این دیدگاه، ماتریالیسم نادرست است و خاصههای پدیداری فروکاستناپذیر دانسته میشوند. چالمرز حقایق دربارۀ آگاهی را فراتر از حقایق فیزیكی میداند و بنابراین معتقد است نظریۀ بنیادین در این حوزه نیازمند مولفهای بنیادین و قوانین بنیادین جدید است.
۳. بهسوی نظریهای درباب آگاهی
چالمرز ادعا میكند دو نوع ویژگی در جهان طبیعی وجود دارد: ویژگیهای فیزیكی و ویژگیهای پدیداری (آگاهانه)؛ شایان ذکر است كه چالمرز به وجود جواهری غیر از جواهر فیزیكی قائل نیست. به همین دلیل او به نظریهاش عنوان «دوگانهانگاری ویژگی»24 میدهد. ویژگیهای پدیداری، بهواسطۀ قوانین طبیعی معینی از ویژگیهای فیزیكی نشئت میگیرند. چالمرز درصدد است تا آگاهی را براساس قوانین طبیعی تبیین كند و به هیچ امر استعلایی یا فراطبیعیای متوسل نشود؛ به همین دلیل عنوان دیگر نظریۀ او «دوگانهانگاری طبیعیگرایانه»25 است. این قوانین طبیعی قوانین روانفیزیکی»26 هستند و تبیین چگونگی نشئت گرفتن تجربۀ آگاهانه از فرایندهای فیزیكی را برعهده خواهند داشت. این قوانین باید از عهدۀ تبیین روابط بین فرایندهای فیزیكی و ویژگیهای پدیداری برآیند. درواقع، نظریۀ غیرفروکاهشی27 برای تبیین آگاهی شامل تعدادی اصول روانفیزیکی28 خواهد بود كه فرایندهای فیزیكی را با تجربۀ آگاهانه مرتبط كند.
دو اصل نخست، اصول غیربنیادین هستند. یعنی ارتباطهای نظاممند بین پردازش و تجربه در سطحی بالاتر. این اصول میتوانند نقش مهمی در نظریۀ آگاهی ایفا كنند، اما در سطح بنیادین نیستند و بنابراین بهمثابۀ قوانین بنیادین نظریۀ آگاهی در نظر گرفته نمیشوند.
۳.۱ اصل انسجام ساختاری29
این اصل بر سازگاری میان تجربۀ آگاهانه و ساختارِ شناختی تأكید میكند. چالمرز باخبری را همبستۀ روانشناسانۀ آگاهی میداند. او باخبری را بهمثابۀ چیزی شبیه دسترسپذیری مستقیم برای كنترل همهجانبه تعریف میكند30. هرجا كه تجربۀ آگاهانه وجود دارد، اطلاعات مطابقی در سیستمِ شناختی وجود دارد كه برای كنترل رفتار دسترسپذیر است. با در دست داشتن دانش كافی از فرایندهای شناختی، میتوان تمام جزئیات ساختاری تجربۀ آگاهانه را بهدست آورد. «ساختار آگاهی با ساختار باخبری و ساختار باخبری با ساختار آگاهی منعكس میشود»31.
چالمرز بر این نکته تأكید میكند كه فرایندهای شناختیِ فیزیكی بهطور مستقیم به آگاهی منجر نمیشود، بلكه فرایند دسترسپذیریِ مستقیم برای كنترل فراگیر (یعنی باخبری) است كه موجب ظهور آگاهی میشود. اصل سازگاری ساختاری میتواند با استفاده از حقایقی دربارۀ ساختار فرایندهای فیزیكی به ما در تبیین ساختار انواع خاصی از تجربه كمك كند. بنابراین، برای تبیین برخی ویژگیهای خاص تجربه، لازم است جهات مطابق با آن را در باخبری تبیین كنیم. «سازگاریِ بین آگاهی و باخبری همبستۀ محوری میان فرایند فیزیكی و تجربه است»32. چالمرز اذعان میكند كه این اصل سازگاریِ پلزننده، خود، بهطور تجربی آزمایشپذیر نیست و برای ایجاد پلی از ویژگیهای فرایندهای فیزیكی به خاصههای تجربه بهمثابۀ پیشفرض مورداستفاده قرار میگیرد33.
۲.۳ اصل ثبات سازمانی34
درصورتیکه بپذیریم آگاهی از ویژگیهای فیزیکی نشئت میگیرد، هنوز این مسئله مطرح است که چه نوع ویژگیهای منجر به ظهور آگاهی میشود؟ چالمرز ادعا میکند آگاهی براساس سازمان کارکردیِ مغز پدید میآید. منظور وی از سازمان کارکردی35 «الگوی انتزاعیِ تعاملِ علّی میان اجزای مختلف یک دستگاه و شاید بین این اجزا، و دادهها، و نتایج بیرونی است»36. تجربۀ آگاهانه از سازمان کارکردیِ fine- grainedپدید میآید. اصل ثبات ساختاری حاکی از این امر است که هر دو دستگاه با سازمان کارکردیِ fine- grainedیکسان تجربههای کیفی یکسان خواهند داشت37؛ بهعبارتدیگر، آگاهی یک ثابت سازمانی است: خاصهای است که ورای تمام همشکلهای کارکردی ثابت باقی میماند38. بنابراین مادامیکه سازمان کارکردی یکسان است، اهمیتی ندارد که دستگاه براساس نورون باشد یا سیلیکون یا …؛ تجربههای آگاهانۀ آنها یکسان خواهد بود.
چالمرز خاطرنشان میسازد که این اصل حاکی از این نیست که آگاهی را با حالت کارکردی یکسان بدانیم. اگرچه براساس این اصل، سازمان کارکردی تجربۀ آگاهانه را با ارتباطی قانونمند در جهان واقع معین میکند؛ ولی لزوماً به یک سازمان کارکردی فروکاستنی نیست. چالمرز با استفاده از امکان منطقی و عدم امکان طبیعیِ (یا تجربی) کیفیت ذهنی غائب (اینکه دو دستگاه کارکردی مشابه داشته باشیم که یکی از آنها از تجربۀ آگاهانه برخوردار، و دیگری فاقد آن است) و کیفیت ذهنیِ معکوس (اینکه دو دستگاه کارکردی مشابه با دو تجربۀ متفاوت یا متضاد داشته باشیم) بهنفع این اصل استدلال میکند و به همین دلیل، نظریهاش را کارکردگرایی غیرفروکاهشی39 مینامد. در این نظریه، آگاهی نهتنها بهطور طبیعی بر حقایق فیزیکی مترتب است، بلکه بر حقایق سازمانی هم مترتب است. این اصل نیز همانند اصل سازگاری اصلی بنیادی نیست.
۳.۳ اصل دوحیثیبودن40
چالمرز در جستوجوی یافتن نظریهای بنیادی درباب آگاهی از مفهوم بنیادی اطلاعات41 بهره میگیرد، به همان نحوی که برای وساطت میان حقایق فیزیکی و حقایق پدیداری در نظریۀ مرتبۀ بالایش از مفهوم باخبری استفاده کرد؛ با این تفاوت که باخبری فیزیکی است، اما فضای اطلاعات و حالات اطلاعات مفاهیمی انتزاعیاند و بنابراین نمیتوانند بهمثابۀ بخشی از جهان فیزیکی یا پدیداریِ انضمامی بهحساب آیند؛ اما میتوان آنها را در جهان فیزیکی و نیز در جهان پدیداری یافت. اینطور بهنظر میرسد که فضاهای اطلاعات و حالات اطلاعات از طریق جهان فیزیکی فهمیده میشوند. فضای اطلاعات که بهطور فیزیکی تحقق پیدا کرده است باتوجهبه مسیرِ علّیِ تاثیرات ممکن بر انتهای مسیر تعریف خواهد شد42، یعنی نقشی که هر حالت در ایجاد شرایط متفاوت بازی میکند. بنابراین، حالتهای فیزیکی مطابق با معلولهایشان در انتهای مسیر علّی برذحالات اطلاعات منطبق خواهند بود. درنتیجه، وقتی دو حالت فیزیکی تأثیر یکسانی در مسیر داشته باشند، با حالت اطلاعات یکسانی مطابق خواهند بود. اطلاعات بهنحو پدیداری نیز میتواند آشکار شود. «برای یافتن فضاهای اطلاعاتِ پدیداری لازم است بر کیفیت درونی تجربه و ساختار میان آنها، نسبتهای شباهت و تفاوتی که بر یکدیگر حمل می کنند، و ساختار ارتباطی درونیشان تکیه کنیم»43. الگوهای طبیعیِ شباهت و تفاوت بین حالات پدیداری وجود دارد (برای مثال، تجربۀ ما از یک رنگ بهلحاظ کیفی با تجربهمان از رنگ دیگر متفاوت است) و این الگوها منجر به تفاوت در ساختار فضای اطلاعاتی میشوند.
چالمرز معتقد است اطلاعات، که انتزاعی ( نه فیزیکی و نه پدیداری) است، درواقع دو حیث دارد: حیث فیزیکی و حیث پدیداری. فهم دوگانه از اطلاعات درواقع کلیدی برای ارتباط بنیادی و پیوستگی عمیق بین فرایندهای فیزیکی و تجربۀ آگاهانه است. چالمرز این ارتباط بنیادی را با اصل دوحیثی بودنِ اطلاعات تبیین میکند؛ براساس این اصل، «هرگاه ما فضای اطلاعاتی را که بهطور پدیداری درک شده است بیابیم، فضای اطلاعات یکسانی را که بهلحاظ فیزیکی درک میشود خواهیم یافت و زمانیکه یک تجربه یک حالت اطلاعات را درک میکند، حالت اطلاعات همسانی در زیرنهاد فیزیکی تجربه درک شده است44.
درصورتیکه اصل دوحیثی بودن را نامحدود تلقی کنیم، تجربه باید همهجا حضورداشته باشد. چالمرز ادعا میکند این نگرش که «هرجا تعامل علّی وجود دارد تجربه نیز وجود دارد» غیرشهودی است و برای تجربه نوعی فعالیت لازم است. بهزعم چالمرز، دستگاههای پردازشیِ اطلاعات که در یک حالت دائمی ماندهاند و بدون اینکه فعل خاصی انجام دهند معلولی را سبب میشوند فاقد تجربۀ آگاهانهاند و بهنظر میرسد که برای داشتن تجربۀ آگاهانه در یک دستگاه پردازشی اطلاعات، نوعی علّیتِ فعال موردنیاز است.
منابع
Chalmers, D. J. (1996), The Conscious Mind: In Search of a Fundamental Theory, Oxford: Oxford University Press.
Jackson, F. (1982), “Epiphenomenal Qualia,” Philosophical Quarterly, 32: 127-36.
Levine, J. (1983), “Materialism and Qualia: The explanatory Gap,” Pacific Philosophical Quarterly, 64:354-61.
Nagle, T. (1974), “What Is Like It to Be a Bat?” Philosophical Review, 83:435-50.
چالمرز، دیوید جِی (1402)، ذهن آگاه: در جستوجوی نظریهای بنیادی، ترجمۀ یاسر پوراسماعیل، تهران: نشر نو.
-
The Conscious Mind: In Search of a Fundamental Theory ↩
-
David Chalmers ↩
-
psychological consciousness ↩
-
easy problems ↩
-
phenomenal consciousness ↩
-
the hard problem ↩
-
awareness ↩
-
Chalmers 1996: 28 ↩
-
Chalmers 1996: 28 ↩
-
Chalmers, 1996: 6 ↩
-
supervenience ↩
-
Chalmers 1996: 33 ↩
-
natural supervenience ↩
-
logical supervenience ↩
-
Chalmers 1996: 35 ↩
-
Chalmers 1996: 37 ↩
-
Chalmers 1996: 47 ↩
-
Levin 1983 ↩
-
Chalmers 1996: 47 ↩
-
Jackson 1982 ↩
-
Chalmers 2002 ↩
-
Nagel 1974 ↩
-
Chalmers 1996: 165 ↩
-
property dualism ↩
-
naturalistic dualism ↩
-
psychophysical laws ↩
-
non-reductive ↩
-
psychophysical principles ↩
-
The Principle of Structural Coherence ↩
-
Chalmers 1996: 225 ↩
-
Chalmers 1996: 225 ↩
-
Chalmers 1996: 240 ↩
-
Chalmers 1996: 234 ↩
-
The Principle of Organizational Invariance ↩
-
functional organization ↩
-
Chalmers 1996: 247 ↩
-
Chalmers 1996: 248 ↩
-
Chalmers 1996: 249 ↩
-
non-reductive functionalism ↩
-
The Double-Aspect Principle ↩
-
information ↩
-
Chalmers 1996: 281 ↩
-
Chalmers 1996: 284 ↩
-
Chalmers 1996: 284 ↩
اشتراکگذاری