[فصل ۲. از فهم متعارف آغاز کردن]
۳ مباحثه کردن
دو سوی یک مجادله
کنفرانسهای فلسفی با کنفرانسهای دانشگاهی دربارۀ موضعهای دیگر اشتراکات زیادی دارند، اما از یک جهت متفاوتاند. برای فیلسوفان خودِ سخنرانی، نسبت به زمانِ پرسش و پاسخی که در پیاش میآید، اهمیتِ کمتری دارد. در زمانِ پرسش و پاسخ است که استدلالها و نتایجِ سخنران به بوتۀ آزمایش گذاشته میشود. سؤالکنندگان مثالهای نقضی میآورند، ادعا میکنند که مغالطههایی رخ داده است، خبر از چندمعنایی برخی از الفاظ میدهند. درمقابل، سخنرانان برای نجاتِ ایدههای محبوبشان وارد مبارزه میشوند. تبادلِ نظر ادامه پیدا میکند، بارها و بارها، یکی این میگوید و یکی آن. دیگر حاضران بهدقت مینگرند و میشنوند، گویا دارند بازی شطرنجی را نظاره میکنند، سعی میکنند دریابند که کدام طرف دارد پیروز میشود. برخی اوقات یکی از دو طرف، با گفتنِ «بحث به بنبست رسیده است»، چنانکه در شطرنج پیشنهادِ تساوی میدهند، پیشنهادِ ختم مذاکرات میدهد و این پیشنهاد تلویحاً پذیرفته میشود. گاهی مسئولِ جلسه دخالت میکند و با قطعِ حرفشان اعلام میکند که بازی پات شده است. قراردادهایی هم برای علامت دادن به مسئولِ جلسه وجود دارد: بلند کردنِ پنج انگشت بهمعنی داشتنِ پرسشی جدید است، و بلند کردنِ یک انگشت بلند کردن یعنی میخواهم دربارۀ آنچه الان دارند دربارهاش بحث میکنند چیزی بگویم. در کنفرانسهای مهم چهبسا بعد از هر سخنرانی یک ساعت برای پرسش و پاسخ در نظر بگیرند.
اما وقتی سخن از نتایجِ بحث باشد، تمثیلِ شطرنج گمراهکننده است، زیرا شاید این تمثیل به ذهن متبادر کند که با پایان یافتنِ تبادلِ نظر، همیشه واضح است که برنده کیست. اما قواعدِ حاکم بر مجادله اصلاً به وضوحِ قواعدِ حاکم بر شطرنج نیستند و خود میتوانند محلِ بحث باشند؛ به همین سبب، چهبسا دو طرف دربارۀ مشروع بودن یا پیآمد یکی از گامهای استدلالی که مطرح شده است همنظر نباشند. مسئولِ جلسه داور یا قاضی نیست و حکمی نمیدهد که ناظر بر مشروع بودن یا پیآمدِ گامهای استدلالها باشد. چهبسا در این اجماعی نباشد که کدام طرف بهتر از عهدۀ کار برآمده است. برداشتهای افراد میتوانند به پایبندیهای نظریای وابسته باشند که از پیش واجدِ آنها بودهاند. درواقع ممکن است موضوعِ بخشی از تبادلِ نظر، یا تمامِ آن، اعتبارِ گامهای استدلالهای سخنرانی باشد.
برخی از فیلسوفان از این شیوۀ بحثِ فلسفی، که به نبردِ گلادیاتورها میماند، خشنود نیستند. آنان که اعتمادبهنفس واردِ گود شدن را ندارند میپذیرند که نقشِ انفعالی تماشاگر را ایفا کنند، اما اعتمادبهنفس و بصیرت همبستگی بالایی ندارد. جنگِ تنبهتن چه دخلی به جستوجوی صدق دارد؟ حقیقتی در این نگرانی نهفته است. وقتی که جوِّ فلسفی خراب میشود، پرخاشگرانِ پرهیاهو و سفسطهگرانِ سربهتو میتوانند کاری کنند که استدلالهای دقیق فرصتِ بروز نیابند؛ اما جلوگیری از پرسشهای تند-و-تیز֯ لاف زدنِ آدمهای سرشناس را، بیآنکه چوبِ استدلالهای بدشان را بخورند، آسانتر میکند و از این طریق اوضاع را وخیمتر.
اگر پادشاه لخت باشد، باید هرکسی احساس کند حق دارد بگوید که او لخت است. پیشترها سخنرانی کسی را میشنیدم که یکی از متخصصانِ نامدارِ فردریش نیچه (۱۸۴۴-۱۹۰۰)، فیلسوف آلمانی، بود. او در این سخنرانی مصِر بود که فلسفۀ نیچه صرفاً نظریهپردازیای دانشگاهی نیست؛ اگر کسی این فلسفه را جدی بگیرد، زندگیاش به چیزی عمیقاً متفاوت و نامتعارف بدل میشود. در زمانِ پرسش و پاسخ، دانشجوی کارشناسیای از او پرسید پس چرا درموردِ آن سخنران جدی گرفتنِ فلسفۀ نیچه منجر شده است به اینکه او استادِ فلسفهای باشد که در انجمنِ فلسفهای دانشجویی بهنحوی متعارف سخنرانیای دانشگاهی ایراد میکند. متخصصِ نیچه با کجخلقی و تحقیرآمیز پاسخ داد: «ربطِ سؤال را نمیفهمم». تمامِ دیگر حاضرانِ جلسه ربطش را فهمیدند. پادشاه احتمالاً از اینکه کسی به او بگوید لخت است خرسند نمیشود، اما هنوز ممکن است بهرهای از سخن ببرد؛ حتی چهبسا کاری خارقالعاده بکند و لباسی برای خود دستوپا کند. البته درموردِ آن متخصصِ نیچه باید گفت: بیست سال است که در همان دانشگاهِ معتبر استادِ فلسفه است و دربارۀ موضوعهای همیشگیاش بهطور منظم جلدجلد اثرِ دانشگاهی بیرون میدهد.
باید اذعان کنم که دربارۀ بحثِ فلسفی تصویری نامنصفانه به دست دادم. من بحثِ فلسفی را بازیای با حاصلجمعِ صرف نمایاندم، بازیای که در آن هر طرفِ بازی همیشه دقیقاً همان چیزی را به دست میآورد که طرفِ مقابل از دست میدهد. بسیاری از تبادلِ نظرها در زمانِ پرسش و پاسخ بهوضوح یاریگرانهاند. چهبسا حضار شواهدِ اضافهای بهسودِ نظرِ سخنران مطرح کنند، یا کاربردی جدید برای آن، یا شیوهایی برای تعمیمِ آن، یا نسخههایی اصلاحشده از آن بهمنظورِ بهتر برآوردنِ اهدافِ سخنران، یا راههایی برای تقریرِ سادهتر استدلالی مؤیّد. چنین نیست که اشکالها همواره بهمنظورِ تهدید برای نظرهای سخنران مطرح شوند، گاه هدفِ چیزی نیست جز درخواستِ بیانِ روشنترِ موضوع.
بههرحال، این رویداد که دو نفر علیهِ یکدیگر استدلال میکنند چنان نقشِ محوریای در کنشهای فلسفی دارد که نمیتوان آن را ناهنجاری قلمداد کرد و به همین سبب بدان توجهی نکرد. علاوهبرآن، تبارِ این پدیده به سرآغازِ فلسفه میرسد. آدمی چگونه میتواند محدودیتهای فهمِ متعارفِ خود را کشف کند و پا را از آن فراتر بگذارد؟ پاسخی طبیعی به این پرسش از این قرار است: با ملاقات با کسی که فهمِ متعارفش در تعارض با فهمِ متعارفِ اوست. هر دو طرفِ مباحثه با بحث با یکدیگر این فرصت را به دست میآورند که قوت و ضعفِ آغازگاههای خود را بیازمایند.
در سیاست گاهی بخردانه است که بر اختلافها سرپوش بگذارند، زیرا در غیر این صورت چهبسا کار به تفرقه یا حتی خشونت بینجامد. جستوجوهای نظری با سرپوش گذاشتن بر اختلافها شکوفا نمیشوند. شکوفایی پژوهشهای نظری مستلزمِ در مرئا و منظر نهادنِ اختلافهای مربوطهاند و در پستو نهان نکردنشان. پیش آمده است که سنتهای فلسفیای را تجربه کنم که در آن به نقدِ تند-و-تیز روی خوش نشان نمیدهند. این فضاها بهشدت سلسلهمراتبیاند؛ به این معنی که آنان که در سلسلهمراتب پاییندستترند نمیباید بالادستترها را به پرسش بکشند. چنین فضایی بهترین زیستگاهِ خطاست.
این
شعاری است محبوب که بحث باید سازنده باشد، نه مخرب. این شعار بهنحوِ پیشِپاافتادهای
درست مینماید، ولی تصور کنید که به برنامهریزانِ شهری بگویند همواره باید خانههای
جدید بسازند و نباید هیچ خانهای را خراب کنند. چه رخ خواهد داد اگر فضای ساختوساز
کمیاب باشد و همان فضای محدود هم پر باشد از خانههای بد؟ در فلسفه نظرهای خوب و
بد برای جلبِ توجه رقابت میکنند، توجهی که آن هم کمیاب است. البته، این شعار که
بحث باید مخرب باشد و نه سازنده خیلی بدتر است، ولی اگر میخواهیم بهتر دریابیم که
چه انواعی از بحث کردن در پاسخِ درست دادن به سؤالهای فلسفی کمک بیشتری به ما میکنند،
باید ورای چنین شعارهای سادهانگارانه برویم.
فلسفۀ ترافعی
مقایسه با سازوکار ترافعی در حلِ دعاوی قانونی مقایسهای سودمند است. در چنین سازوکاری، هر طرفِ دعوا وکیلی دارد تا به قویترین و مؤثرترین طریقِ ممکن برای حقانیت آن طرف استدلال کند. در دادگاهِ جنایی وکیلِ شاکیای هست و وکیلِ متهمی. در مواردِ اختلافنظر، این شیوۀ رایجی برای رسیدن به حقیقت است. مقصود این است که اطمینان حاصل شود که دو طرفِ بحث برای دفاع از نظرِ خود فرصتِ کافی در اختیار داشتهاند. برای اینکه سازوکار ترافعی درست کار کند، باید هریک از دو طرف وکیلی باکفایت داشته باشد که بخواهد و بتواند شواهد و استدلالهایی را بهسودِ آن طرف بیابد و مطرح کند. این سازوکار معایبی روشن دارد، مثلاً وقتی که یکی از دو طرف وکیلِ باکفایتتری از طرفِ دیگر داشته باشد. اما این سازوکار همچنین نسبت به سازوکاری که در آن قاضیای بهتنهایی وظیفۀ جستوجو را به عهده دارد مزایایی دارد، زیرا حتی منصفترین قاضیها هم بالأخره انساناند و چهبسا مرتکبِ نتیجهگیریهای شتابزده شوند، انگیزۀ پیگرفتنِ شیوههای بررسی متفاوت را از دست بدهند، و به همین سبب به حقیقت نرسند. سازوکار ترافعی بهخوبی برای این تدوین شده است که برای هریک از دو طرفِ دعوا انگیزۀ کافی فراهم کند. درموردِ مباحثههای فلسفی هم ملاحظاتِ مشابهی در کارند. هرچند وکلا بهسودِ طرفی استدلال میکنند که به آنها پول میدهد، درحالیکه فیلسوفان معمولاً بهسودِ طرفی استدلال میکنند که با آن همدلی نظری دارند، هم وکلا و هم فیلسوفان֯ رغبتِ شدیدی برای خوب استدلال کردن دارند.
همانندِ وکلای متهم و وکلای شاکی، فیلسوفان اغلب بهسودِ چیزهایی استدلال میکنند که دیگران محکوم به شکست میدانند. بهدلایلی هرچند متفاوت، عموماً هم وکلای متهم و وکلای شاکی و هم فیلسوفان بیش از آنچه باید دلبستۀ نظرهایشان هستند. این مختص به فیلسوفان نیست، این رفتارِ طبیعی آدمی است. با اغراقی قابلاغماض، فیزیکدان بزرگ، ماکس پلانک، گفت: سببِ ظفر یافتنِ حقیقت در علم مغلوب شدنِ مخالفانش نیست، مردنشان است. چنین سرسختیهایی خیلی هم بد نیست. این سرسختیها باعث میشوند که اطمینان حاصل شود که همۀ فرصتهای ممکن برای فائق آمدن بر نقدها به نظرها داده شدهاند و چنین نیست که شتابزده کنار گذاشته شده باشند. وقتی دو فیلسوفِ مهم درمقابلِ دیگران، جایی که وجههشان در خطر است، به بحث دربارۀ موضوعی میپردازند، اغلب آشکار است که هیچکدام هرگز دیگری را قانع نخواهد کرد. بااینحال، چنین بحثی اتلافِ وقت نیست، اگر در بینِ حاضران دانشجویانی بیطرف باشند که دارند تصمیم میگیرند که کدامیک از دو طرف را در بحث بهتر بدانند.
گاهی، باز هم مانندِ وکلا، فیلسوفان بهسودِ نظری استدلال میکنند که واقعاً به آن باور ندارند، تنها به این دلیل چنین میکنند که فکر میکنند آن نظر شایستۀ جدی گرفته شدن است.
مقایسه با امور قضایی ما را متذکرِ این نکته میکند که برای پروندههایی که به دادگاه میروند، هم در سازوکار ترافعی و هم در سازوکار غیرترافعی، خیلی اوقات آرایی غیرعادلانه صادر میشوند. کاری که باید کرد دریافتنِ این امر است که با اعمالِ چه تغییراتِ مشخصی در رویۀ جاری احتمال صدورِ چنین آرایی کاهش مییابد، صرفِ گفتنِ اینکه دادگاهها باید بهنحوی سازنده کارِ خود را پیش ببرند کمکی نمیکند. بهنحو مشابهی، در مباحثههای فلسفی خیلی اوقات خطا بر صدق غلبه میکند. کاری که باید کرد دریافتنِ این امر است که با اِعمال چه تغییرات مشخصی در رویۀ جاری احتمال حصولِ چنین نتایجی کاهش مییابد. امیدوارم که دانسته باشم چگونه باید از پس این کار برآیم.
برای اینکه سازوکار ترافعی به اتخاذِ تصمیمی منجر شود، لازم است قاضیای و احتمالاً هیئتِ منصفهای در کار باشد. ضرورتِ اتخاذِ تصمیم در فلسفه خیلی کمتر از ضرورتِ این امر در دادگاههاست، اما اگر قرار باشد چیزی نقشِ قاضی و هیئت منصفه را ایفا کند، این نقش از آنِ جماعتِ گستردهترِ فیلسوفان است. نخستین لازمۀ ایفای چنین نقشی آمادگی با دقت گوش دادن است به همۀ آنچه اطرافِ بحث میگویند. لازمۀ دوم رعایت قواعد استدلال است. جماعتهای فلسفی زیادی را میشناسم که حقِ هردوی این لازمهها را بهخوبی ادا میکنند، هرچند خیلی مانده است که این دو لازمه را در حدِ کمال برآورند. ازآنجاکه چنیین فضائلی تحسین میشوند، بسیار محتمل است که هر نسلی آنها را از اسلافش بیاموزد. البته این فضائل اختصاصی به فلسفه ندارند. تحصیلات، ماهواً، این توانایی را تشویق و ترویج میکند: با دقت توجه کردن به آنچه گفته میشود. همچنین، تحصیل و کارآزمودگی در هر رشتۀ دانشگاهیای مروجِ رعایت قواعدِ آن انواعِ استدلالی است که خاصِ آن رشتهاند؛ مثلاً آن استدلالهایی که خاصِ رشتۀ ریاضیاند عبارتاند از قواعدِ برهانِ ریاضی. در فلسفه مباحثههای بینِ فردی چنان نقش مهمی ایفا میکنند که فیلسوفان، چنانکه انتظار میرود، غالباً در رعایتِ قواعدِ اساسی حاکم بر این مناقشهها حساسیتی فوقالعاده دارند.
هرگاه با دقت گوش دادن و رعایت قواعدِ استدلال در جماعتی رایج شود، قلدری کردن، لاف زدن، سفسطهبازی به نقضِ غرض خواهد انجامید، زیرا با دقت گوش دادن و رعایتِ قواعدِ استدلال موجب میشود که مرتکبین چنین رفتارهایی احمق به نظر برسند. متقابلاً، در چنین جماعتهایی کسانی که نکتههای خوبی برای گفتن دارند تشویق میشوند که آن نکتهها را مطرح کنند، زیرا میتوانند امیدوار باشند که حرفهایشان شنیده میشوند.
طبعاً چنین ترسی هم در کار است: اگر نکتهای را مطرح کنید که خودتان گمان میکنید نکتۀ خیلی خوبی است، چهبسا دیگران آشکار کنند که اصلاً نکتۀ خوبی نبوده است. تا حدی، چنین ترسی چیزِ بدی نیست، زیرا ملازم است با توانایی خودانتقادی و احترام به هوشمندی دیگران. اما ترسِ زیاد زمینگیر میکند. چنین چیزی مفید است: فیلسوفانی که در با دقت گوش کردن و به کار بردن قواعدِ استدلال کارآزموده شدهاند درمییابند که فلسفه چقدر سخت است و به اشتباه افتادنِ حتی بهترین فیلسوفان چهقدر آسان. با رسیدن به چنین دریافتی، فیلسوفانِ کارآزموده کمتر ممکن است بر کسی برای خطایش خرده بگیرند.
این
ادعا که در فضای/سنتِ فلسفی مباحثۀ بینِ اشخاص بهجای همکاری رقابت تشویق
میشود مانند این است که ادعا کنیم در باشگاههای شطرنج بهجای همکاری رقابت تشویق
میشود. این ادعا عاری از حقیقت نیست، اما دوگانۀ همکاری و رقابت دوگانهای است کممایه.
شطرنج بازیای است رقابتی؛ یکی از دو شطرنجباز میبرد، اگر و تنها اگر شطرنجبازِ
مقابل ببازد، اما باشگاه شطرنج شرکتِ همکاری مشترکِ اعضایش است. حتی هر بازی
منفردِ شطرنج هم مستلزم همکاری دو شطرنجباز است، زیرا هردو میخواهند برای لذت،
شهرت، یا بهتر شدن در شطرنج بازی کنند. بهنحوی مشابه، هرچند در برخی مباحثههای
فلسفی برخی برندهاند و برخی بازنده، نهادِ فلسفه شرکتِ همکاری مشترکِ فیلسوفان
است و هر مباحثۀ فلسفی منفردی هم متضمنِ همکاری اطرافِ مباحثه است، زیرا هر دو طرفِ
مباحثه میخواهند راجع به موضوعِ موردنظر استدلال کنند. بااینکه هدفِ مسابقههای
شطرنج اولاً و بالذات رسیدن به معرفت نیست، مسابقههای شطرنج واقعاً معرفتافزا
هستند، مثلاً به چنین معرفتِ جدیدی منجر میشوند: کدام موقعیتها به بردِ سیاه میانجامند.
بهنحوی مشابه، مباحثههای فلسفی هم معرفتافزا هستند، حداقلش این است که به چنین
معرفتی منجر میشوند: کدام موضعهای فلسفی قابلِدفاعاند. چهبسا حاصلِ کار این
باشد که هر دو طرفِ مباحثه نظریههای خود را بهتر کنند، حتی اگر هنوز با هم مخالف
باشند.
بازیهای منطق
اینکه مباحثۀ بینِ افراد نقش ابزارِ فلسفه را ایفا میکند اصلاً چیزِ جدیدی نیست. در فلسفۀ مدرسی قرونِ وسطی، مباحثههای شفاهی بهصورتِ نوعی بازی مدون شده بودند، مجادلات، که به زبان لاتین انجام میشد، با قواعدی که کموبیش بهاندازۀ قواعدِ شطرنج سفتوسخت بودند. یک طرف باید بهسودِ رأیی استدلال میکرد و طرف دیگر علیه آن، مطابق با قواعد صریح منطقِ قرون وسطی، قواعدی که اغلب آنها هنوز هم معتبر شمرده میشوند. هر طرف باید آشکارا میگفت که کدام مقدمههای (فرضهای) طرفِ مقابل را قبول میکند و کدامها را رد میکند. شرکتکنندگان میتوانستند معناهای مختلفی که از مقدمهای میتوان دریافت از هم تمیز دهند، برخی از آنها را قبول کنند و برخی را رد کنند. فردِ بالامرتبهتری نقش داور را ایفا میکرد، تا اطمینان حاصل شود که قواعد بهنحو درستی اعمال شدهاند. روحِ این بازی هنوز برای فیلسوفانِ جدید قابلبازشناسی است، بااینکه جزئیات آن قواعد امروزه خیلی محدودکننده مینمایند، زیرا منطقِ جدید صورتهای بسیاری از استدلالهای معتبر را یافته است که قابلِتقلیل به صورتهایی نیستند که در منطقِ قرون وسطی بررسی میشدند.
همچنین بازیهای منطقیای وجود دارند که قواعدشان بیشتر شبیه قواعدِ منطقِ جدیدند. نوعاً این بازیها شاملِ دو بازیگرند، مدافعی و مهاجمی، و رأیی که محلِ مناقشه است (اگر میخواهید دراینباره جزئیاتی بیشتر بدانید، بنگرید به کادرِ ۱). اگر رأی موردنظر صادق باشد، مدافع راهبردی دارد که همیشه به برد میانجامد. اگر رأی موردنظر کاذب باشد، مهاجم راهبردی دارد که همیشه به برد میانجامد. بنابراین، اگر هر دو بازیگر بهترین کارهایی را که میتوانند انجام دهند، اگر رأی موردنظر صادق باشد، مدافع میبرد و اگر کاذب باشد مهاجم: نتیجۀ بازی متناظر است با ارزشِ صدقِ رأی. چنین بازیای نشان میدهد که قائل بودن به دوگانگی همیشگی میانِ بازیها و جستوجوی صدق خامدستانه است، زیرا قواعدِ بازیهای موردنظر چنان طراحی شدهاند که هدفِ جستوجوی صدق را تأمین کنند.
کادرِ ۱. قواعدِ یکی از بازیهای منطق |
اگر رأی موردمناقشه «هرچیزی چنین و چنان است» باشد، مهاجم چیزی را برمیگزیند، آن را «ن» مینامد، و «ن چنین و چنان است» رأی موردمناقشۀ جدید میشود و بازی ادامه پیدا میکند (چنین و چنان میتواند هرچیزی باشد، مثلاً «سبز»). مهاجم است که انتخاب میکند، چون یک مثالِ نقض بر ابطالِ (نشان دادنِ کذبِ) رأیی که با «هرچیز» شروع میشود کافی است، و آن که محتاجِ یافتنِ چنین مثالی است مهاجم است. اگر رأی موردمناقشه «چیزی چنین و چنان است» باشد، مدافع چیزی را برمیگزیند، آن را «ن» مینامد، و «ن چنین و چنان است» رأی موردمناقشۀ جدید میشود و بازی ادامه پیدا میکند. مدافع است که انتخاب میکند. چون یک مثال برای اثباتِ (نشان دادنِ صدقِ) حکمی/رأیی که با «چیزی» شروع میشود کافی است، و آن که محتاجِ یافتنِ چنین مثالی است مدافع است. اگر رأی موردمناقشه «الف و ب» باشد، مهاجم یا «الف» را برمیگزیند یا «ب» را، همان که انتخاب شده رأی موردِ مناقشۀ جدید میشود و بازی ادامه پیدا میکند («الف» و «ب» میتوانند هر رأیی باشند، مثلاً «باران میبارد» و «هوا سرد است»). مهاجم است که انتخاب میکند، چون برای ابطالِ رأیی که «و» دارد کذبِ یکی از مؤلفهها کافی است، و آن که محتاجِ یافتنِ این مؤلفه است مهاجم است. اگر حکمِ/رأی موردمناقشه «الف یا ب» باشد، مدافع یا «الف» را برمیگزیند یا «ب» را، همان که انتخاب شده رأی موردمناقشۀ جدید میشود و بازی ادامه پیدا میکند. مدافع است که انتخاب میکند، چون برای اثباتِ رأیی که «یا» دارد صدقِ یکی از مؤلفهها کافی است، و آن که محتاجِ یافتنِ این مؤلفه است مدافع است. اگر رأی موردمناقشه «چنین نیست که الف» باشد، نقشِ مدافع و مهاجم عوض میشود و «الف» رأی موردمناقشۀ جدید میشود و بازی ادامه پیدا میکند (مثلاً اگر «الف» «باران میبارد» باشد، «چنین نیست که الف» «باران نمیبارد» است). دلیلِ عوض شدنِ نقشها این است که صدقِ «چنین نیست که الف» معادل است با ابطالِ «الف» و ابطالِ «چنین نیست که الف» معادل است با صدقِ «الف». بنابراین مدافعِ «چنین نیست که الف» باید به «الف» حمله کند و مهاجم به «چنین نیست که الف» باید از الف دفاع کند. هر حرکت در بازی از پیچیدگی منطقی رأی محلِ مناقشه میکاهد. دیر یا زود، بازی به جایی میرسد که رأی محلِ مناقشه رأیی منطقاً بسیط است. فرض بر این است که چنین رأیهایی را میتوان با مشاهده اثبات یا ابطال کرد. اگر رأی موردنظر صادق باشد، مدافع میبرد و اگر کاذب باشد، مهاجم. |
البته که اغلبِ بحثهای فلسفی بسیار کمتر از بازیهای منطق ساختاری صوری دارند. بااینحال، چنین بازیهایی نمونهای خوب از این امر به دست میدهند که در شرایطی مناسب چهارچوبی ترافعی میتواند هدفِ جستوجوی صدق را تأمین کند.
گفتوگوها
اگر بخواهیم کمتر صوری باشیم، گفتوگو قالبِ طبیعی نوشتارِ فلسفیای است که بهکارِ بازنمایاندنِ مباحثهها و تبادلِ پرسش و پاسخهای فلسفی میآید. گفتوگوهای افلاطون هنوز مشهورترین و مهیجترین نمونههای این نوعِ نوشتارند. باوجوداین، افلاطون ناخرسندی خود را از فلسفۀ نوشتاری ابراز میداشت، زیرا با کتاب نمیتوان واردِ پرسش و پاسخ شد. احتمالاً گفتوگوی نوشتهشده، پس از خودِ گفتوگو، بهترین است.
یونانیان همچنین اغلب پارادوکسهای فلسفی را در قالبِ پرسش و پاسخ بیان میکردند، حالآنکه فیلسوفانِ معاصر آنها را در قالبِ استنتاجِ منطقی حرفِ احمقانهای از مقدمههایی قابلقبول عرضه میدارند. برای مثال میتوان از پارادوکسِ تپه یاد کرد. این پارادوکس نشان میدهد درست به کار بردنِ عبارتهای مبهم چقدر سخت است. یونانیان این پارادوکس را با سلسلهای طولانی از پرسشها و پاسخها بیان میکردند:
سؤال: آیا ۱۰۰۰۰ دانۀ شن تپهای میسازند؟
پاسخ: آری.
سؤال: آیا ۹۹۹۹ دانۀ شن تپهای میسازند؟
پاسخ: آری.
سؤال: آیا ۹۹۹۸ دانۀ شن تپهای میسازند؟
پاسخ: آری.
به همین ترتیب علیالاصول کار به اینجا ختم میشود:
سؤال: آیا ۰ دانۀ شن تپهای میسازد؟
چنین چیزی نگرانیآفرین است. . اگر کسی به یکی از پرسشهایِ این سلسله پاسخی متفاوت با پرسشهای دیگر بدهد، به نظر میرسد که واژۀ مبهمِ «تپه» را از آنچه هست دقیقتر به کار برده است. درعینحال، دادنِ پاسخی مشابه به تمامِ این پرسشهای این سلسله نیز احمقانه است، زیرا «آری» بهوضوح پاسخِ درستی است به پرسشِ اول و پاسخِ غلطی است به پرسشِ آخر. شخص هر پاسخی بدهد، هم ابله به نظر میرسد و هم خودش حسِ بلاهت میکند. درمقابل، فیلسوفانِ معاصر این پارادوکس را بهصورتِ استتناجی منطقی صورتبندی میکنند که دو مقدمۀ ظاهراً درست دارد:
- مقدمۀ اصلی: بهاِزای هر عددِ ع، اگر ع+۱ شن تپهای بسازند، آنگاه ع شن هم تپهای میسازد.
- مقدمۀ فرعی: ۱۰۰۰۰ دانۀ شن تپهای میسازند.
سپس نشان میدهند چگونه باید گامبهگام استدلال کرد تا کار به این حرفِ احمقانه ختم شود:
- نتیجه: ۰ شن تپهای میسازد.
شاید تفاوتِ این دو صورتبندی چشمگیر ننماید، اما معلوم میکند که یونانیان چقدر فلسفهورزی را فعالیتی میانفردی میانگاشتند، و نه فعالیتی فردی.
افلاطون خودش را یکی از شخصیتهای گفتوگوهایش قرار نداده است. در گفتوگوهای نخست معلمش سقراط چون شخصیتی ظاهر میشود که همان میگوید که سقراطِ تاریخی میگفت. در گفتوگوهای آخر، افلاطون حرفِ خود را در دهانِ سقراط یا شخصیتی دیگر میگذارد، اما همیشه کمی فاصلهگذاری میکند؛ بنابراین میتواند نظرها را در بوتۀ نقد بگذارد، بیآنکه خودش را کاملاً به آنها متعهد کند. برخی فیلسوفان قالبِ گفتوگو را برگزیدهاند تا نظرهایی را بیان کنند که علناً تأیید کردن آن نظرها برایشان بسیار خطرناک میبود. آنها در این گفتوگوها رسماً خود را با شخصیتی که فکرش بیش از همه به خودشان نزدیک است یکی ندانستهاند. گالیله در گفتوگو دربارۀ دو نظامِ عمدۀ عالمِ (۱۶۳۲) خود، حتی دربارۀ موضوعی که امروزه در ذیلِ علمِ طبیعی طبقهبندی میشود، چنین شیوهای را در نوشتنِ پی گرفت تا فاصلۀ خود را با هیئتِ جدیدِ خورشیدمرکز و کفرآمیزِ کپرنیک حفظ کند، درعین اینکه برتریهایش را بر هیئتِ قدیمی زمینمرکزِ ارسطو و بطلمیوس نشان میدهد. این ترفند شکست خورد: او زیادی آشکار کرده بود که کدام طرف برندۀ مجادلههاست، بنابراین کلیسای کاتولیکِ رومی کتابش را توقیف کرد و او را به زندان افکند. دیوید هیوم در گفتوگوهایی دربابِ دینِ طبیعی (۱۷۷۹) در پنهان کردنِ همدلی کفرآمیزش کمی هوشمندانهتر عمل کرد، در این مورد آنچه قصد داشت پنهان کند این بود که شک دارد که خدایی در کار است. چون او مظنون به الحاد بود، برای استادی فلسفه در دانشگاهِ ادینبورا پذیرفته نشد و دانشگاه بهجای او این منصب را به گزینۀ دیگری داد که بسیار کمتر از او شایسته بود. همچنین گاتفرید ویلهلم لایبنیتس و جرج بارکلی (۱۷۳۳-۱۶۸۵) آثاری مهمی در قالبِ گفتوگو نگاشتهاند. چون نگرۀ این دو به عقایدِ دینی متعارف نزدیکتر بود، میتوانستند مشخص کنند که خودشان را با کدام شخصیت یکی میدانند، البته نتیجه فقدان تنشِ دراماتیک در این گفتوگوها بود.
عموماً گفتوگوهای فلسفی از آنچه به نظر میرسند کمتر تکثرگرایانهاند: شخصیتها متعددند، ولی نویسنده تنها یک نفر است. در بدترین حالت، گفتوگویی است میانِ خیمهشبباز و عروسکش. قالبِ گفتوگو در آثارِ فلسفی معاصر جایگاهی بسیار حاشیهای دارد. فرمولهای منطقی و پانوشتها اصلاً مناسبِ گفتوگو نیستند. بااینحال، این قالب قوتِ خود را حفظ کرده است. اگر هدف تشریحِ موضوعی باشد، گفتوگو تعاملِ نظرگاههای مختلف را بهگونهای آشکار، دریادماندنی، و بهوضوح ساختاریافته تجسم میبخشد. احساساتِ خواننده بیشتر با مباحثۀ اشخاصِ تخیلی درگیر میشود تا با ناسازگاری میانِ نظریههایی انتزاعی.
ولی آیا چنین نیست که فلسفه مستلزمِ شیوۀ اندیشیدنی بهنحو خونسرد عقلانی، بیطرف، و فارغ از احساسات است؟ چنین چیزی از نظرِ روانی نشدنی است. حتی در علم نیز آدمیان وقتی بهترین عملکردِ خود را به منصۀ ظهور میرسانند که قویاً برانگیخته شده باشند. کنجکاویای که آتش در جان میافکند خود احساسی است. وقتی برایتان اهمیت نداشته باشد کدام پاسخها به پرسشی درستاند، برای درکِ تفاوتهای منطقی ظریفِ بینِ آن پاسخها حضورِ ذهن نخواهید داشت. اگر شخصیتی را دوست داشته باشید و از شخصیتی دیگر بدتان بیاید، هر نکتهای را در گفتوگوهایشان با دقت از نظر میگذرانید، چراکه میتواند فرصتی باشد یا تهدیدی. احساساتی که تجربه میکنید بر شما آشکار میکنند که همواره چه شَمهای فلسفیای داشتهاید. اگر فضای رشتهای که در آن کار میکنید به کار و استدلالِ خوب پاداش میدهد و به کار و استدلالِ بد نمیدهد، حتی احساساتِ کمتر خوشایندِ ملازمِ رقابتجویی، چشموهمچشمی، و جاهطلبی میتوانند چنان مهار شوند که نقشی سازنده در علمِ طبیعی و فلسفه داشته باشند. دیدیم که چگونه چنین امری در مباحثههای فلسفی ممکن است.
گفتوگو هنوز هم در تحقیقاتِ فلسفی نقش دارد. گاهی هریک از دو طرف نظریۀ طرفِ مقابل را مهمل میشمرد. بنابراین کسی نمیتواند نظریههای موردنظر را از منظری بیطرف تفسیر کند، زیرا در تفسیرِ هر نظریه پیشفرض میگیرند که آن نظریه مهمل نیست. در چنین مواردی بهترین کار این است که رخصت دهیم که هریک از دو طرف بهجای خود سخن بگوید، که در عمل میشود گفتوگو. نمونهای از این دست مباحثهای است که اخیراً در فلسفۀ منطق بینِ «مطلقگرایان در سورِ عمومی» و «نسبیگرایان در سورِ عمومی» درگرفته است. مطلقگرایان در سورِ عمومی میگویند: «معنی دارد که سورِ عمومی مطلقاً بر روی همهچیز بسته شود» و نسبیگرایان در سورِ عمومی میگویند: «بر روی هر چند چیز که سورِ عمومی ببندید، باز هم معنی دارد که بر روی چیزهای بیشتری هم سورِ عمومی ببندید». هر طرف عباراتِ طرفِ مقابلش را خودشکن میداند و ناتوان از افادۀ معنیای که گویندۀ آن میخواهد بیان کند.
امرِ رایجِ دیگری که کم از گفتوگویی واقعی ندارد این است که کسی در حینِ بیانِ نظرش اشکالهای ممکنی به نظرش وارد کند و آنها را پاسخ دهد. چنین امری گفتوگویی فرضی است با خواننده: «اگر وسوسه میشوی که چنین اشکالی وارد کنی، پاسخِ من از این قرار است». چنین کاری اغلب به روشن کردنِ اینکه نظرِ بیانشده چه تبعاتی دارد و چه تبعاتی ندارد یاری میرساند.
مباحثاتی که دربارۀ شکگرایی مطرح میشود اغلب معطوف است به گفتوگوهایی با شکگرا. معرفتشناسانِ معاصر بیشتر متوجهِ آسیبپذیری شیوههای اندیشیدن و سخن گفتنِ فهمِ متعارف دربرابر اشکالهای شکگرا هستند. آنها در خردهگفتوگوهایی از این دست به آن توجهِ پیشگفته صبغهای نمایشی میدهند:
مری: تو چیزِ زیادی دربارۀ حیوانهای باغِ وحش نمیدانی.
جان: اصلاً هم اینطور نیست! من میدانم که حیوانِ داخلِ این قفس گورخر است.
مری: اطلاعاتِ تو بیش از این نمیگوید که این حیوان قاطری بیش نیست که به طرزِ هوشمندانهای رنگ شده تا گورخر به نظر برسد. شاید باغِ وحش مشکلاتی مالی داشته باشد.
جان: فکر کنم راست میگویی. اشتباه کردم. راستش نمیدانم که این حیوان گورخر است.
گامِ بعدی مری میتواند این باشد که بگوید جان حتی نمیداند که بیدار است؛ اطلاعاتِ جان بیش از این نمیگوید که او در بسترش در خواب است و خواب میبیند که در باغِ وحش است.
سختی وضعی که جان در آن گرفتار شده همچنین نشاندهندۀ واقعیتی دربارۀ خطرهای گفتوگوست. جان برای نپذیرفتنِ حرفِ مری چه میباید بگوید؟ اگر بگوید: «بی خیال بابا! خودت هم میدونی که این گورخر است»، دگم و ابله به نظر خواهد رسید. وقتی طرفِ صحبتِ شما امکانی را مطرح میکند، اقتضائات مکالمه شما را وامیدارد که آن امکان را جدی بگیرید، نه اینکه صرفاً آن را کنار بگذارید. شکگرا سبعانه این مزیت را دارد که با استفاده از آدابِ مکالمه غیرشکگرا را ضربهفنی کند. سنتِ فلسفی از این کارِ شکگرا حمایت میکند، زیرا این سنت بهنحوی غیرمعمول پذیرای امکانهای غریب است.
جان میتواند به مری پاسخ دهد: «چه جالب! اما برای اهدافِ عملی فعلی، اگر از نظرِ تو اشکالی نداشته باشد، الان فرض میکنم که میدانم این گورخر است». این پاسخ مؤدبانهتر و محترمانهتر مینماید. اما عملاً احتمالاً کاشف به عمل بیاید که چیزی نیست جز بهنحوی دیپلماتیکتر جدی نگرفتنِ حرفِ مری. اگر مری پاسخ دهد: «راستش از نظرِ من خیلی هم اشکال دارد»، معلوم میشود که چنین بوده است. اگر واقعاً چیزی را که طرفهای مکالمهتان نمیپذیرند مفروض نگیرید، به آنها قدرتی عظیم علیهِ افکارتان اعطا کردهاید. شکگراها خیلی خرسند خواهند شود که از این قدرت بهره ببرند تا شما را با خود به باتلاقِ شکگرایی بکشند. باید حواستان باشد که با کی دارید صحبت میکنید.
اشتراکگذاری