آيا فلسفه ادبیات است؟

| مترجم: جمهوری فلسفه و ادبیات

| | 1440 کلمه

آیا فلسفه ادبیات است؟ آیا مردم فلسفه را برای التذاذ می‌خوانند؟ البته که چنان است و البته که آن‌ها چنین می‌کنند.

گزین‌گونه‌های نیچه، جستارهای شوپنهاور، رمان‌های فلسفی سارتر مردم را خوش می‌آید. آن‌ها محاوراتِ افلاطون را می‌خوانند (و بی‌شک محاوراتِ ارسطو را هم می‌خواندند، چنان‌چه تمدنِ غربی تا این‌اندازه سهل‌انگار نبود که آن‌ها مفقود شوند). برخی حتی مدعی‌اند که از رساله‌های دشوارتری در مجموعۀ آثار اصلی فلسفی لذت می‌برند. برتی ووستر در یکی از رمان‌های «جیوز» پی‌. جی‌. وودهاوس فخرفروشانه اظهار می‌کند «به‌هنگامِ فراغت، مرا معمولاً چنبره‌زده بر یکی از آخرین کارهای اسپینوزا خواهید یافت».

پس بگذارید پرسش را محدود کنم: آیا کسی فلسفۀ تحلیلی را برای التذاذ می‌خواند؟ آیا این سنخ فلسفه ادبیات است؟ این بار چه‌بسا بگویید: «قطعاً نه!» یا شاید بگویید: «فلسفۀ تحلیلی چه کوفتی است؟».

اجازه دهید اول به پرسش اخیر بپردازم. فلسفۀ «تحلیلی» آن سنخ از فلسفه است که امروزه اکثرِ قریب‌به‌اتفاقِ استادانِ فلسفه در دانشکده‌های فلسفه در سراسرِ جهانِ انگلیسی‌زبان به آن مشغول‌‌اند. شهره است به نسبتاً خشک و فنی بودن، با باریک‌بینی فلسفی کثیر و ژرفای عاطفی قلیل. فلسفۀ تحلیلی در دهۀ اول قرن بیستم در کمبریج شروع شد، هنگامی‌که برتراند راسل و جی‌. ای‌. مور علیه ایدئالیسمِ کم‌وبیش گنگ و مبهمی که آن زمان میانِ فیلسوفانِ بریتانیایی رایج بود شوریدند. متأثر از آن‌ها، و نیز از ویتگنشتاین (که در ۱۹۱۲ به کمبریج آمد تا نزدِ راسل تحصیل کند)، فیلسوفان وظیفۀ خود را تحلیلِ موشکافانۀ زبان دانستند و نه ساختنِ نظام‌های متافیزیکیِ باشکوه. آن‌ها عقیده داشتند که این کار ایشان را قادر می‌کند به آشکارسازی ساختارِ منطقی جهان و پایان دادنِ به تمامِ سردرگمی‌های فلسفی.

امروزه، فلسفۀ تحلیلی دامنۀ وسیع‌تری دارد از آن‌چه پیش‌تر داشت […]. کم‌تر به موشکافی در زبان علاقه دارد؛ بیش‌تر با علم در هم تنیده است (این امر تاحدّی مدیونِ فیلسوفِ آمریکایی ویلارد کواین است که استدلال کرد که درواقع زبان فاقدِ نظامِ ثابتی از معانی است تا فیلسوفان به تحلیل آن بپردازند). بااین‌حال، فیلسوفانِ تحلیلی، فارغ از این‌که دل‌مشغولِ ماهیتِ آگاهی باشند، یا فضا و زمان، یا زندگی خوب، در نوشته‌های خود بر موشکافی منطقی تأکید دارند. نتیجه، به‌قولِ مارتا نوسبام (که خود زمانی از این تبار بود)، سبکِ غالبی است «درست، علمی، انتزاعی، و به‌نحوی سالم عاری از زرق و برق»، سبکی که از قرار چونان «نوعی راه‌کارِهمه‌منظوره» به‌کار گرفته می‌شود. تیمتی ویلیامسن، صاحبِ فعلی کرسی بلندآوزاۀ وایکام در منطق در دانشگاه آکسفورد، جلوه‌ای است از «تأملاتِ فلسفی دور و درازی» که فلسفۀ تحلیلی امروزه هست. آیا این برایتان حوصله‌‌سربر است؟ او خواهد گفت: چه بد! «فلسفۀ جدّی محتملاً همیشه حوصلۀ آن‌هایی را که توانِ تمرکز طولانی ندارند سر می‌برد».

این نوع فلسفه ارزش‌های فکری‌اش هرچه باشد، به‌نظر نمی‌رسد چندان مایۀ لذت باشد. به ادبیات نمی‌ماند.

اما ادبیات چیست؟ این خود پرسشی فلسفی به‌نظر می‌رسد. مع‌ذلک، به‌نظرِ من، یک رمان‌نویس، ایوِن وا، مجاب‌کننده‌ترین پاسخ را ارائه داده است (البته، نه یک رمان‌نویسِ ساده، بلکه هم‌چنین جامع‌الاطراف‌ترین استادِ نثرِ انگلیسی صد سالِ اخیر). وا اظهار می‌کند که «ادبیات استفادۀ درست از زبان است، فارغ از موضوع یا دلیلِ سخن». چیزی برای آن‌که ادبیات قلمداد شود لازم نیست شاعرانه باشد یا داستانی حکایت کند. حتی یک راه‌نمای استفاده از دستگاه ویدئو هم می‌تواند چنین شأنی داشته باشد، یا اثری در فلسفۀ تحلیلی (ازقضا، وا با فلسفۀ تحلیلی هم‌دل نیست و آن را به‌منزلۀ لغت‌بازی ملانقطانۀ منطقی مردود می‌شمارد).

و «کاربردِ درستِ زبان» چیست؟ چه چیز ادبیات را از صرفِ ارتباطِ زبانی یا یاوۀ محض متمایز می‌کند؟ وا برای این هم پاسخی دارد. «وضوح، زیبایی، و تشخص»؛ این‌ها سه خصیصۀ اساسی‌اند که نثری را «به‌یادماندنی و بی‌بدیل» می‌سازند، آن را «ادبیات» می‌سازند.

حال، نوشته‌های فیلسوفانِ حرفه‌ای حدود صد سالِ اخیر درقبالِ این سه معیار چه وضعی دارند؟ خب، از حیثِ وضوح، که البته معادل نیست با سادگی یا آسان‌فهم بودن (به هنری جیمز فکر کنید)، نمرۀ بالایی می‌گیرند. برخی از فیلسوفانِ تحلیلی برجسته شاید در تألیفاتشان مغلق‌گو باشند (و چه‌بسا مفتضحانه چنین باشند). نام فیلسوفِ تازه‌درگذشته، مایکل دامت، که در بسی وجوه دیگر متفکری ستایش‌برانگیز است، به ذهن خطور می‌کند. مع‌ذلک، میزانِ رعایتِ دقت در تعابیر در صنفِ آن‌ها خیلی بیش‌تر از مواردِ نقض‌ است. درحقیقت این وسواسی حرفه‌ای است (که راه‌نمای بدی هم برای نیل به حقیقت نیست).

تشخص؟ در این‌جا هم فیلسوفانِ تحلیلی، به‌هرحال اعاظمشان، می‌درخشند. از حیثِ سبک، ویلارد کواین (موجز، مهذّب، واضح در تمامِ جزئیات) با الیزابت انسکام (دشوار، فخرفروشانه) اشتباه گرفته نمی‌شود؛ یا دیوید کِی. لوئیس (محاوره‌ای بی‌تکلّف، سهل و هوشمندانه) با جان سرل (رعب‌انگیز، پرحوصله، طعنه‌آمیز)؛ یا تامس نیگل (دارای زیر و بمی ظریف، غنی در قابلیت‌های سلبی) با فلیپا فوت (خشک، بی‌تکلفانه طعنه‌آمیز، تمسخرآمیز).

و بالأخره به زیبایی می‌رسیم. این عنوانِ افتخارآمیز آن‌قدر دستمالی شده که تقریباً از معنا تهی شده است، اما وا چیزی خاص را از آن مراد می‌کند: «زیبایی آن خصلتی در اثری هنری است که موجبِ لذت‌بردنِ مستقیم می‌شود»؛ و لذت، گرچه به‌هیچ‌‌روی راه‌نمای صددرصدی برای ارزشِ ادبی نیست، کم‌خطاترین راه‌نماست (همان‌طورکه دابلیو. اچ. اودن متذکر می‌شود). لذت بردن از قطعه‌ای نثر به چه معناست؟ آیا نوعی مورمور شدن است که چون آن را می‌خوانید احساس می‌کنید؟ نمی‌تواند تماماً این باشد، زیرا دراین‌صورت این مورمور شدن است که از آن لذت می‌برید، نه قطعۀ نثر (و آیا چنین نیست که این مورمور حواسِ شما را از نثر پرت می‌کند؟). شگفت آن‌که یکی از لذت‌بخش‌ترین فقراتِ فلسفۀ تحلیلی که من به آن برخورده‌ام مقاله‌ای است با عنوانِ «لذّت» که در تنها ۹ صفحه تمامِ تلقّی‌های رایج دربارۀ لذت را به‌ظرافت کنار می‌گذارد. نویسنده‌اش فیلسوفِ آکسفوردی، گیلبرت رایل (۱۹۷۶-۱۹۰۰)، است که یکی از چهره‌های اصلی فلسفۀ تحلیلیِ اواسطِ قرن بود. او هم‌چنین صاحب‌ سبکی بود با نثری در نهایتِ برازندگی، واضعِ عبارت‌هایی مثل «شبح در ماشین»1 بود، و نه برحسبِ اتفاق، ستایش‌گرِ جین آستین بود. (مشهور است که در پاسخ به این پرسش که آیا رمان‌های او را خوانده است، پاسخ داد که «اوه، بله، هر شش‌ تا را، هر سال»).

رایل شاید سرآمدِ سیاهۀ صاحبانِ افتخارِ لذت‌بخشی باشد، اما این سیاهه‌ای است بلندبالا که تمامِ فیلسوفانِ فوق‌الذکر را در بر دارد، خاصه کواین را، که مقالۀ کلاسیکِ «دربابِ آن‌چه هست»‌اش را می‌توان، مثل یک شعر، بارها و بارها خواند. هم‌چنین، شاملِ فیلسوفِ هارواردی، هیلاری پاتنم، است که نوالۀ منطقی‌اش آغشته است به چاشنی چیرگی فارغ‌بالانه‌اش بر زبان و استعدادش در تخیلِ آزمایش‌های فکری. شاملِ فیلسوفانی جوان‌تر (خب، جوان‌تر از ۶۵ سال) است، مانندِ کوام آنتنی آپیا و کالین مک‌گین، که هردو درکنارِ آثارِ فلسفی فنی و کم‌تر فنی‌شان، رمان‌هایی هم نوشته‌‌اند (یکی از این‌گونه آثار آپیا معمای قتلی است با عنوانِ مرگی دیگر در ونیز2)؛ و به‌طور حتم شاملِ برتراند راسل است که درواقع جایزۀ نوبل ادبیات را برده است، گرچه باید سریعاً اضافه کنیم که نه برای پرینکیپیا متمتیکا.

لذتِ ادبی را حتی می‌شود در غامض‌ترین بخش‌های فلسفۀ تحلیلی یافت. موردِ سول کریپکی را در نظر بگیرید که امروزه عموماً (گرچه نه به‌اجماع) نابغۀ حقیقی و بی‌همتا در این حرفه قلمداد می‌شود. آثار کریپکی می‌توانند به‌لحاظِ فنی رعب‌انگیز باشند. مجلّدِ اولِ مجموعه‌مقالاتِ او، که انتشاراتِ دانشگاهِ آکسفورد اخیراً منتشر کرده است، گنجینه‌ای از جواهر برای هم‌قطارانِ فیلسوفِ منطق و زبانِ او خواهد بود، اما مناسبِ خوانندۀ متفنن نیست. مع‌ذلک، اثری پیشین از او، نامیدن و ضرورت3، که اثری انقلابی است، آن‌چنان به‌وضوح خلاقانه، و حتی شیطنت‌آمیز مستدل شده است که کنار گذاشتنش حتی برای نوآموزی در فلسفۀ تحلیلی دشوار خواهد بود. کتاب درواقع سه سخنرانی است که کریپکی، ارتجالاً و بی هیچ یادداشتی، در ژانویۀ ۱۹۷۰ در دانشگاه پرینستون ارائه کرده است؛ طنینِ محاوره‌ایِ دوست‌داشتنی‌اش بدین سبب است.

کریپکی در گستره‌ای از موضوعاتِ ژرف هم‌چون ضرورتِ متافیزیکی، [معرفتِ] پیشینی، و مسئلۀ ذهن و بدن از ره‌گذرِ رشته‌‌مثال‌هایی متضمنِ سالوادور دالی، سِر والتر اسکات، میلۀ مترِ استاندارد در پاریس، ریچارد نیکسون (به‌علاوۀ تقلیدِ دیوید فری از او)، و رابطۀ شبه‌این‌همانیِ‌ای که کریپکی «اشمین‌همانی»‌اش می‌خواند پیش می‌رود. هیچ کلمۀ جزم‌گرایانه‌ یا متفرعانه یا ملال‌آوری در سخنرانی‌ها نیست. کریپکیِ فیلسوفِ تحلیلی در مقامِ صاحب‌سبکی درجۀ‌ یک در ادبیات ظاهر می‌شود (درست همان‌طورکه ریچارد فاینمن در فیزیک چنین کرده بود). خواننده کاملاً کریپکی را می‌بخشد وقتی در جایی درموردِ عدمِ تمایلش به ارائۀ نظریۀ ارجاعی‌ای تماماً ساخته‌وپرداخته می‌گوید: «درحال‌حاضر، بیش‌ازحد تنبلم».

امیدورام مدعای خود مبنی‌بر ادبیات بودنِ فلسفۀ تحلیلی را اثبات کرده باشم. امّا شاید باید اجازه دهم حرفِ آخر را یکی از اهالی واقعی ادبیات، جان میلتون، بزند که پیش‌گویانه راجع به کریپکی، راسل، و امثالِ ایشان نوشته است:

چه دل‌رباست فلسفۀ الهی!

نه چنان که ابلهانِ کودن می‌پندارند زمخت و مغلق،

بلکه چونان عودِ آپولون طرب‌انگیز است

و ضیافتی است جاودان از می صافی …



  جیم هلت، نیویورک تایمز، ۳۰ ژوئن ۲۰۱۲

  1. the ghost in the machine 

  2. Another Death in Venice 

  3. Naming and Necessity 

  • اشتراک‌گذاری