نگاهی به معناشناسی الفاظ مفرد در فلسفۀ زبان معاصر

| | 3687 کلمه

نظریه‌‌ای منطقی را می‌توان با کارایی‌اش در مواجهه با معماها آزمود، و چون به منطق می‌اندیشیم، این طرحی ثمربخش است که ذهن را تاآن‌جاکه ممکن است انباشته از این معماها کنیم، چراکه این‌ها همان هدفی را برآورده می‌کنند که آزمایش‌ها در علوم فیزیکی برآورده می‌کنند (Russell 1905: 484-485).

شاید به‌سختی بتوان دربارۀ الفاظ، عبارات، و جملاتِ زبان واقعیت‌هایی پیش‌پاافتاده‌تر از این‌ها برشمرد: آن‌ها صرفاً اصواتی یا نشانه‌هایی روی کاغذ نیستند، بلکه واجد معنا هستند؛ با استعمالِ عبارتی زبانی می‌توانیم دربارۀ هویاتی در جهان سخن بگوییم و چیزهایی، صادق یا کاذب، دربارۀ آن‌ها بگوییم؛ می‌توانیم افکار و ‌اندیشه‌های خود را به‌واسطۀ عبارت‌های زبانی به یک‌دیگر منتقل کنیم و منظور هم را درک کنیم؛ استعمال برخی از عبارت‌های زبانی ما را قادر به انجام کارهایی چون دستور دادن، خواهش کردن، قول دادن، تهدید کردن، تبریک و تسلیت گفتن، ازدواج کردن و طلاق گرفتن، و امثالهم می‌کنند؛ ما گاه در استعمال عبارتی زبانی منظوری جز بیانِ معنای تحت‌الفظی آن عبارت داریم و از آن برای کنایه زدن، سخن گفتنِ استعاری، متلک گفتن، یا دشنام دادن استفاده می‌کنیم؛ و قس‌ علی هذا.

هرچقدر این امور واقعیت‌هایی پیش‌پاافتاده به نظر می‌رسند، به‌ همان ‌اندازه توضیح آن‌ها و تلاش برای درک سازوکاری که عبارت‌های زبانی را واجد چنین ویژگی‌هایی می‌کند و درک رابطۀ این ویژگی‌ها با یک‌دیگر گیج‌کننده است و از دیرباز فیلسوفان را با دردسرهایی عظیم مواجه کرده است. طبعاً قصد من در این نوشتۀ کوتاه این نیست که حتی اجمالاً این مسائل و راه‌حل‌های مختلفِ ارائه‌شده برای آن‌ها در فلسفۀ زبان معاصر را مروری کنم. درعوض، تلاش خواهم کرد به معرفی تاریخی یکی از این موضوعات، یعنی معناشناسی الفاظ مفرد1، بپردازم که پژوهش‌های من عمدتاً دربارۀ آن‌ها بوده است.

یکی از مهم‌ترین کارکردهای زبان که در بالا به آن اشاره شد اشاره یا ارجاع به اشیاء و هویاتی منفرد در جهان است. این کاری است که عمدتاً با الفاظی در زبان که به الفاظ مفرد مشهورند انجام می‌شود. الفاظ مفرد به سه‌ دستۀ نام‌های خاص (هم‌چون «ارسطو» و «تهران»)، وصف‌های معین (هم‌چون «مشهورترین شاگرد افلاطون» و «پایتخت ایران»)، و نمایه‌ای‌ها2 (هم‌چون «من» و «این‌جا») تقسیم‌بندی می‌شوند. هدف از نظریه‌های معناشناسی الفاظ مفرد توضیح کارکرد و نقش این گونه الفاظ در زبان (به‌عبارت‌دیگر، معنای آن‌ها) و تبیینِ سازوکاری است که یک لفظ مفرد متعلق به هریک از این دسته‌ها (یا کاربردی از آن) را دربارۀ شیئی معین می‌کند.

در وهلۀ اول به نظر می‌رسد دست‌کم دربارۀ گروهی از این الفاظ که از آن‌ها به‌عنوانِ نام‌های خاص نام بردیم نباید مشکلِ چندانی وجود داشته باشد. مطابق دیدگاهی خام و اولیه، نقش و کارکردِ نامی خاص هم‌چون «ارسطو» در زبان ارجاع به شخصی خاص، یعنی ارسطو، است و معنای آن چیزی نیست جز همان شخص. این نام هم‌چون برچسبی بر آن شخص گذاشته شده است و تنها کارکردی که دارد این است که ابزاری برای متمایز کردنِ آن شخص در سخن گفتن به دست‌ ما دهد. این دیدگاه دربارۀ نام‌های خاص، ازجمله، در کتابِ دستگاهی برای منطق (Mill 1843)، اثر فیلسوف بریتانیایی قرن نوزدهم، جان استوارت میل، ارائه شده است و در مکتوباتِ معاصر از آن به‌عنوان دیدگاه میلی 3 یاد می‌شود.

اما چنین نظریه‌ای، باوجود تمامِ قدرتِ شهودی آن، در مواجهه با معماهایی که راسل در قولِ منقول در ابتدای این نوشته توصیه به سنجیدنِ نظریه‌ای منطقی (در این‌جا یعنی معناشناختی) با محکِ آن‌ها می‌کند، با مشکلاتِ بسیاری مواجه می‌شود. یکی از مهم‌ترین این معماها، بدین سبب که نخستین بار ریاضی‌دان و منطق‌دان آلمانی گوتلب فرگه آن را صورت‌بندی کرد (Frege 1892)، به «معمای فرگه» (Frege’s puzzle) مشهور است. اگر معنای یک نام، چنان‌که در دیدگاه میلی ادعا می‌شود، چیزی جز مرجعِ آن نباشد، آن‌گاه جای‌گزینی دو نام هم‌مرجع در یک جمله نباید تفاوتی در معنای کلِ جمله ایجاد کند، اما از نظر فرگه این نتیجه به‌وضوح نادرست است. برای مثال، اگر در جملۀ

(۱) خرمشهر همان محمره است.

نام «محمره» را با نام هم‌مرجع «خرمشهر» جای‌گزین کنیم، به جملۀ

(۲) خرمشهر همان خرمشهر است.

می‌رسیم که معنایی به‌کلّی متفاوت با (۱) دارد. اگرچه هر دو جملۀ (۱) و (۲) صادق‌اند، اما جملۀ (۱) جمله‌ای آگاهی‌بخش است که تعیین صدق و کذب آن محتاج تجربه است و کسی به‌صرفِ دانش زبانی‌اش نمی‌تواند از صدق آن آگاه باشد. درمقابل جملۀ (۲) جمله‌ای بی‌مایه4 یا، به‌اصطلاح فیلسوفان، تحلیلی5 است که برای دانستن صدق و کذب آن به چیزی بیش‌تر از دانش زبانی لازم برای آشنایی با نام «خرمشهر» نیاز نیست. به نظر می‌رسد برعهدۀ نظریه‌ای دربارۀ معنای نام‌های خاص است که این تفاوت میانِ این دو جمله را توضیح دهد.

علاوه‌بر معمای فرگه، به نظر می‌رسد دیدگاه میلی دربارۀ نام‌های خاص در مواجهه با معمایی دیگر که قدمتی بسیار بیش‌تر در تاریخ فلسفه دارد و به «معمای نام‌های تهی»6 مشهور است نیز با دردسر مواجه است. اگر دیدگاه میلی را بپذیریم که معنای یک نام چیزی جز مرجع آن نیست، به نظر می‌رسد چاره‌ای نداشته باشیم جز آن‌که بگوییم: اگر نام خاصی مرجعی نداشته باشد، آن‌گاه فاقد معناست و درنتیجه جملاتِ شاملِ آن نیز بی‌معنا هستند. اما به نظر می‌رسد جملاتی مانندِ

(۳) رستم یلی بود در سیستان.

(۴) جابلقا شرقی‌ترین شهر عالم است.

با فرض این‌که رستم شخصیتی خیالی و جابلقا شهری خیالی است، شاملِ نام‌های تهی «رستم» و «جابلقا» هستند و به‌هیچ‌وجه بی‌معنا نیستند و هر نظریۀ معناشناسی دربارۀ نام‌های خاص باید توضیح دهد چگونه آن‌ها باوجود آن‌که فاقد مرجع‌اند، معنادارند و معنای آن‌ها چیست.

این معماها و معماهایی دیگر از این دست فرگه (Frege 1892) و راسل (Russell 1910) را بر آن داشت که دیدگاه میلی را کنار بگذارند و موضعی را اختیار کنند که به نظریۀ توصیفی7 نام‌های خاص مشهور است. مطابق این دیدگاه، نام‌های خاص، باوجود تفاوت‌های نحوی و ظاهری‌شان، به‌لحاظ معنایی معادل‌اند با وصفی معین. به‌عبارت‌دیگر، نقش و کارکرد آن‌ها در زبان، نه برچسب زدن بر یک شیء، بلکه توصیف آن است. بنابراین، مطابقِ دیدگاه توصیفی، نام‌های خاصِ «خرمشهر» و «محمره» اگرچه مرجعی یک‌سان دارند، اما آن مرجع را به‌انحاء مختلفی توصیفی می‌کنند و لذا معانی مختلفی دارند. آن‌چه باعث می‌شود این دو نام هردو دربارۀ یک مرجعِ واحد باشند این است که هر دو دسته توصیفاتِ مختلفی که آن‌ها معادل آن‌اند این شهر را برمی‌گزینند.

با اتخاذ چنین موضعی نسبت به معناشناسی نام‌های خاص، می‌توان دید که چرا، دست‌کم در بادی امر، نظریۀ توصیفی در مواجهه با معماهایی مانند معمای فرگه و معمای نام‌های تهی سربلندتر به نظر می‌رسد. مدافع این نظریه،‌ مشکلی با معنای متفاوت جمله‌های (۱) و (۲)‌ ندارد، چراکه از نظر او برای هم‌معنایی دو نام خاص (و درنتیجه حفظِ معنای جمله درپیِ جای‌گزینی آن‌ها با هم) به چیزی بیش‌تر از هم‌مرجعی آن‌ها نیاز است: آن‌ها باید معادل وصف‌های معینی یک‌سان باشند. این شرط اضافه درموردِ نام‌های خاص هم‌مرجع «خرمشهر» و «محمره» برقرار نیست و لذا عجیب نیست که جای‌گزینی آن‌ها با یک‌دیگر معنای جمله را تغییر دهد. ایضاً، ازآن‌جاکه معنای نامی خاص منحصر به مرجع آن نیست، عجیب نیست که نام‌های «رستم» و «جابلقا»، باآن‌که فاقد مرجع‌اند، معنادارند. آن‌ها هم هم‌چون هر نام خاص دیگری در زبان معادل توصیفی هستند، اما ازقضا در این‌جا شیئی نیست که آن توصیفات را برآورده کند.

چنین نظریه‌ای البته معناشناسی نام‌های خاص را به معناشناسی دسته‌ای دیگر از الفاظ مفرد، یعنی وصف‌های معین، موکول می‌کند و لذا لازم است با دیدگاهی دربارۀ معناشناسی این دستۀ اخیر تکمیل شود تا توضیحی کامل از کارکرد نام‌های خاص در زبان به دست دهد. فرگه و راسل دیدگاه‌های مختلفی دربارۀ وصف‌های معین اختیار می‌کنند. فرگه (Frege 1892) هر چنین عبارتی را (که در زبان انگلیسی معمولاً ساختاری متشکل از حرف تعریف به‌اضافۀ یک صفت، «the F»، دارد) لفظی مفرد می‌داند که دو ویژگیِ معناشناسی مرجع8 و مضمون9 دارد. صدق و کذبِ جملۀ حاویِ یک وصفِ معین (و بالتبع نام‌های خاص) تابعی از مرجعِ آن وصف (یا نام) است، حال آن‌که معنای کلِ جمله، یعنی‌اندیشه‌ای که با اظهار آن بیان می‌شود، تابعی از مضمون آن است که متشکل از ویژگی‌ها و اوصافی است که کاربر زبان به آن نسبت می‌دهد.

راسل (Russell 1905) اما بالکل منکر لفظِ مفرد بودنِ وصف‌های معین (و بالتبع نام‌های خاص) می‌شود و مدعی است که باوجود صورتِ ظاهری، جملاتی حاوی وصف‌های معین (و نام‌های خاص) جملاتی مسور حاوی سورهای عمومی و وجودی‌اند و اصولاً ارجاعی در آن‌ها رخ نمی‌دهد. از نظر راسل، جمله‌ای به‌شکلِ ظاهری موضوع و محمولیِ

(5) The F is G.

درواقع بیان می‌دارد که چیز یکتایی هست که F است و آن چیز G است. به‌عبارت‌دیگر، صورتِ منطقی جملۀ (۶) را دارد، که در آن هیچ لفظِ مفردی وجود ندارد:

(6) (∃x)(Fx⋀(∀y)(Fy↔x=y)⋀Gx)

به‌راحتی می‌توان دید که دیدگاه‌های راسل و فرگه دربارۀ نام‌های خاص به‌هیچ‌وجه معادل یک‌دیگر نیستند و مشخصاً نتایج مختلفی دربارۀ ارزشِ صدقِ جمله‌های حاوی نام‌های خاص تهی دارند. معهذا، هردوی آن‌ها از این حیث که نام‌های خاص را به‌لحاظ معنایی معادل وصف‌های معین قلمداد می‌کنند ذیل نظریه‌های توصیفی نام‌های خاص می‌گنجند. به‌واسطۀ دفاع‌ِ قدرتمندِ راسل و فرگه از این نظریه‌ها و قدرت دست‌کم بادیِ امریِ آن‌ها در حلِ معماهای مختلفِ ارجاع تا حدود دهۀ ۷۰ قرنِ گذشتۀ میلادی نظریه‌های توصیفی دیدگاه قالب در فلسفۀ زبان بودند و فیلسوفان مختلفی هم‌چون جان سرل (Searle 1958) و پی‌. اف. استراوسن (Strawson 1959) از روایت‌های مختلفی از آن دفاع کردند.

این وضعیت در اوایلِ دهۀ ۱۹۷۰ با کارهای سول کریپکی (Kripke 1972)، کیث‌ دانلان (Donnellan 1970)، هیلاری پاتنم (Putnam 1975)، و دیگران تغییر کرد و درنتیجۀ انتقادهای گسترده و قدرتمند این فیلسوفان علیه نظریه‌های توصیفی، بار دیگر دیدگاه میلی، البته در روایت‌هایی پیچیده‌تر و پخته‌تر، به دیدگاهِ ارتدوکس در معناشناسی نام‌های خاص تبدیل شد. در این میان به‌خصوص سخنرانی‌های نامیدن و ضرورت10 کریپکی نقشِ اصلی را در این چرخش دیدگاه ایفا کرد. کریپکی در این سخنرانی‌ها، که در سال ۱۹۷۰ در دانشگاه پرینستون ارائه شد، استدلال می‌کند که هیچ روایتی از نظریۀ توصیفی نمی‌تواند نقشِ نام‌های خاص در سیاق‌های مختلفِ زبانی هم‌چون سیاق‌های وجهی11 یا معرفتی 12 را توضیح دهد یا از عهدۀ شهودهای معناشناختی13 ما دربارۀ ارجاعِ آن‌ها بر آید.

برای مثال، کریپکی در این دستۀ اخیر از استدلال‌هایش، که به استدلال‌های معناشناختی مشهورند، استدلال می‌کند که نظریۀ توصیفی پیش‌بینی‌های نادرستی دربارۀ ارجاع نام‌های خاص به ‌دست می‌دهد. همان‌طورکه گفته شد، مطابق نظریۀ توصیفی مرجعِ یک نام خاص به‌واسطۀ وصف‌های معینی که کاربرِ آن‌ها بدان نسبت می‌دهند تعیین می‌شود. این نظریه مستلزم آن است اولاً کاربر نام حتماً در موردی از استعمالِ آن نام اوصافی معین را به آن نسبت دهد، و ثانیاً مرجعِ نام همان شیئی باشد که آن اوصاف را برآورده می‌کنند؛ اما کریپکی استدلال می‌کند که هیچ‌کدام از این شرایط درست نیست. به‌عنوانِ مثال، بسیاری از کاربران زبان وقتی نام «سیسرون» را به کار می‌برند هیچ وصف معینی به آن نسبت نمی‌دهند و تنها وصفی نامعین هم‌چون «یکی از خطبای روم باستان» را به آن نسبت می‌دهند که به‌هیچ‌وجه آن را از افراد دیگر متمایز نمی‌کند، اما این مانع از آن نیست که آن‌ها در ارجاع به سیسرون با استفاده از نام «سیسرون» موفق باشند.

علاوه‌براین، حتی در مواردی که کاربرانِ زبان وصفی معین را به نام نسبت می‌دهند، مرجعِ نام می‌تواند چیزی به جز شیئی باشد که آن وصف برآن صدق می‌کند. برای مثال، بسیاری از کاربران زبان که نام «آینشتاین» را به کار می‌برند تنها وصفِ معینی که به آن نسبت می‌دهند «سازندۀ بمب اتم» است. این وصف قطعاً بر آینشتاین صدق نمی‌کند، اما این مانع از این نیست که این کاربرانِ ناآگاه از این واقعیت با این نام به آینشتاین ارجاع کنند و نه کسی دیگر.

درنتیجۀ این استدلال‌ها و دیگر استدلال‌های کریپکی، دانلان، و دیگران، بسیاری از فیلسوفان زبان متقاعد شدند که معناشناسی مناسب برای نام‌های خاص باید در چهارچوبِ دیدگاه میلی، یا با اصطلاحاتی جدیدتر و عام‌تر در چهارچوب نظریۀ ارجاع مستقیم14، ارائه شود و بخشِ مهمی از مکتوبات در این حوزه در دهه‌های بعد به این موضوع اختصاص یافته که طرف‌دار نظریۀ ارجاع مستقیم چگونه می‌تواند از پسِ حلِ معماهای پیش‌گفته برآید، بی‌‌آن‌که خود را متعهد به معنایی فراتر از مرجع برای نام‌های خاص کند.

بااین‌حال، این بدین معنا نیست که دیدگاه‌های فرگه‌ای به‌کلّی کنار گذاشته شد. فیلسوفانی هم‌چون گرت اونس (Evans 1982)، جان مک‌داول (McDowell 1984)، و فرانسوا رکانتی (Recanati 1993) که به فیلسوفان نوفرگه‌ای معروف‌‌اند استدلال کردند که می‌توان دیدگاه‌ فرگه‌ای دربارۀ نام‌های خاص را می‌توان به‌نحوی بازسازی کرد که دیگر دربرابر استدلال‌های کریپکی-دانلان آسیب‌پذیر نباشند. از نظر آن‌ها، استدلال‌هایی شبیه به استدلال‌های فوق از کریپکی به‌خوبی نشان می‌دهند که نام‌های خاص معادل وصفِ معین نیستند. اما از این نمی‌توان نتیجه گرفت که آن‌ها فاقدِ مضمون و درنتیجه ارجاع‌گر مستقیم‌اند. این استدلال‌ها تنها نشان می‌دهند که مضمونِ نام‌های خاص غیرتوصیفی است. بدین ترتیب، مهم‌ترین پرسش پیشِ‌روی این فیلسوفان نوفرگه‌ای این خواهد بود که توضیح دهند این مضمون‌های غیرتوصیفی چیستند. ادبیاتِ حول و حوشِ پرونده‌های ذهنی15 که در سال‌های اخیر به‌ویژه از سوی فیلسوف فرانسوی رکانتی (Recanati 2012, 2016) توسعه یافته است تلاشی برای پاسخ به این پرسش است.

انتقاد از چهارچوب‌های کلاسیکِ فرگه-راسلی برای معناشناسی الفاظ مفرد به نام‌های خاص محدود نشد. هم‌زمان با احیاءِ دیدگاه میلی در دهۀ ۷۰، در زمینۀ معناشناسی دیگر الفاظِ مفرد هم‌چون وصف‌های معین و نمایه‌ای‌ها نیز شاهد استدلال‌های قدرتمند برضدِ دیدگاه‌های فرگه و راسل یا دیدگاه‌های ملهم از آن‌ها بودیم. به‌طور مشخص در زمینۀ وصف‌های معین کیث دانلان (Donnellan 1966) استدلال کرد که باوجود اختلاف‌ها میانِ دیدگاهِ راسل ازیک‌سو و فرگه و استراوسن (Strawson 1950) ازسوی‌دیگر، دربارۀ وصف‌های معین، هیچ‌کدام از این دو نظریه قادر به توضیحِ تمامِ کاربردهای وصف‌های معین نیستند. دانلان استدلال می‌کند که این دیدگاه‌ها حداکثر می‌توانند کاربردهایی از وصف‌های معین را که او کاربردهای اسنادی16 می‌خواند توضیح دهد. در این کاربردها وصفِ معین برای اشاره به هر آن چیزی که وصف بر آن صدق می‌کند به کار می‌برد. برای مثال فرض کنید من در مواجهه با جنازۀ اسمیت و باتوجه‌به وضعیتِ فجیع قتلِ او بگویم:

(۷) قاتلِ اسمیت دیوانه است.

در این شرایط من وصفِ معین «قاتلِ اسمیت» را به‌صورت‌ اسنادی برای دلالت بر هر آن کسی که اسمیت را به قتل رسانده به کار برده‌ام. این وضعیت را مقایسه کنید با شرایطی که من و شما در جلسۀ محاکمۀ جونز که متهم به قتلِ اسمیت است شرکت کرده‌ایم و من با‌توجه‌به رفتارهای بسیار عجیب‌وغریب جونز در جایگاه متهم جملۀ (۷) را ابراز کنم. در این شرایط من وصفِ معین «قاتل اسمیت» را صرفاً به‌عنوانِ ابزاری برای ارجاع به جونز به کار برده‌ام و فارغ از این‌که آیا واقعاً جونز قاتل اسمیت است یا نه، با ابراز (۷) حکمی دربارۀ جونز داده‌ام. دانلان به چنین کاربردهای از وصف‌های معین کاربردهای ارجاعی17 می‌گوید و با برشمردنِ ویژگی‌های مختلفِ چنین کاربردهایی استدلال می‌کند که هیچ‌کدام از نظریه‌های سنتی دربارۀ وصف‌های معین از عهدۀ توضیح این کاربردها برنمی‌آید.

از نظرِ دانلان، ویژگی‌های معناشناسی وصف‌های معین در کاربردهای ارجاعی بیش‌تر شبیه به ویژگی‌های معناشناسی نام‌های خاص در تصویر میلی از نام‌های خاص است و لذا رفتار آن‌ها را نیز باید در چهارچوب نظریۀ ارجاع مستقیم توضیح داد. بنابراین، درحالی‌که راسل و فرگه تلاش می‌کردند نشان دهند نام‌های خاص محتوایی توصیفی دارند، دانلان استدلال می‌کند که حتی چنین نیست که تمامِ کاربردهای وصف‌های معین محتوای توصیفی داشته باشد.

وقتی بحث به دستۀ سوم از الفاظ مفرد، یعنی نمایه‌ای‌ها، می‌رسد وضعیت تاحدودی متفاوت است. درحالی‌که فرگه و راسل هرکدام به‌تفصیل دربارۀ نام‌های خاص و وصف‌های معین بحث کرده بودند، هیچ‌یک از آن‌ها، جز در اشاراتی کوتاه، به نمایه‌ای‌هایی هم‌چون «من»، «این‌جا»، «اکنون»، «این»، «آن»، و امثالهم نپرداخته بود. این امر ازجمله بدین سبب بوده است که نقطۀ عزیمتِ فرگه و راسل در توجه به زبان دغدغه‌های آن‌ها در فلسفۀ ریاضی به‌طور مشخص برنامۀ منطق‌گرایی بوده است و عبارت‌های نمایه‌ای که ویژگیِ اصلیِ آن‌ها وابستگیِ مرجعِ آن‌ها به سیاقِ ابراز18 است جایی در زبانِ ریاضیات ندارد. بااین‌حال، تصور عمومی بر این بوده است که دیدگاهِ توصیف‌انگارانۀ فرگه و راسل را می‌توان به‌سادگی به نمایه‌ای‌ها تعمیم داد و رفتارِ معناشناسی آن‌ها را نیز براساسِ معناشناسی مختار برای وصف‌های معین توضیح داد.

این تصویر توصیف‌انگارانه از نمایه‌ای‌ها نیز در دهۀ ۷۰ از سوی مدافعانِ نظریۀ ارجاع مستقیم هم‌چون جان پری (Perry 1977, 1979) و دیوید کپلن (Kaplan 1977) به چالش کشیده شد. آن‌ها با طرح مثال‌های مختلف تلاش می‌کنند نشان دهند که نمی‌توان رفتارِ معناشناختی نمایه‌ای‌ها را براساسِ مدلِ توصیفی توضیح داد. جان پری (Perry 1979) این نکته را چنین بیان می‌کنید که نمایه‌ای‌ها اساسی19‌ هستند، بدین معنا که هرگونه جای‌گزینی آن‌ها با الفاظ مفرد غیرنمایه‌ای به‌طور قطع باعث تغییر محتوای اظهار می‌شود.

دیوید کپلن (Kaplan 1977) نیز،‌ با الهام از استدلال‌های پری، دیدگاه توصیفی دربارۀ نمایه‌ای‌ها را رد می‌کند و تلاش می‌کند معناشناسی‌ای در چهارچوب نظریۀ ارجاعِ مستقیم برای آن‌ها ارائه دهد. او استدلال می‌کند برای تحلیلِ نمایه‌ای‌ها به‌مثابۀ عبارت‌هایی سیاق‌وابسته نیاز به دو سطحِ معناشناختی داریم: سطح اول معنای قراردادی یا مشخصۀ20 یک نمایه‌ای است که ویژگی‌ای از نوع21 آن عبارت است و میان همۀ کاربردهای یک نمایه‌ای مشترک است؛ سطحِ دوم سطح محتوا22 است که براساسِ آن باید آن‌چه در یک ابراز خاص از جمله‌ای حاویِ یک نمایه‌ای در یک سیاق مشخص گفته می‌شود را تحلیل کرد. کپلن استدلال می‌کند که محتوای نمایه‌ای‌ها چیزی جز مرجعشان نیست و بدین ترتیب آن‌ها نیز عبارت‌هایی ارجاع‌گر مستقیم‌اند. درمقابلِ طرفداران دیدگاهِ فرگه‌ای و نوفرگه‌ای استدلال می‌کنند که محتوایی که نظریۀ ارجاع مستقیم به جملاتِ حاوی نمایه‌ای‌ها نسبت می‌دهد نمی‌تواند رفتار معناشناختی آن‌ها را توضیح دهد.

به‌طور مشخص نوفرگه‌ای‌هایی مانند برایان لور (Loar 1976)، ریچارد هک (Heck 1995)، و فرانسوا رکانتی (Recanat 1993, 2012) استدلال می‌کنند که نظریۀ ارجاع مستقیم نمی‌تواند نقشِ نمایه‌ای‌ها را در ارتباط‌ زبانی توضیح دهد. از نظر آن‌ها برعهدۀ نظریه‌های معناشناختی دربارۀ محتوای یک دسته عبارت‌هاست که توضیح دهد ارتباط موفق با استفاده از جملاتِ حاویِ آن عبارات چگونه ممکن است. اگر دیدگاه ارجاع مستقیم درست باشد، برای چنین ارتباطی چیزی به‌جز آن‌که شنونده مرجعِ نمایه‌ای را درست تشخیص دهد لازم نیست، چراکه محتوای نمایه‌ای چیزی بیش از مرجع آن نیست. اما لور و دیگران استدلال می‌کنند که اگرچه یک‌سانی مرجع شرط لازم موفقیت ارتباط است است، اما شرط کافی نیست و این را نشانه‌ای از این می‌گیرند که محتوای نمایه‌ای‌ها چیزی بیش‌تر از مرجع است و نحوه‌های ‌اندیشیدن دربارۀ آن مرجع را نیز در بر می‌گیرد.

آن‌چه گفته شد صرفاً مروری بسیار اجمالی بود بر چهارچوب‌های کلّی‌ای که جدالِ فلسفی دربارۀ معناشناسیالفاظ مفرد در آن در جریان است. اگرچه این مناقشاتِ فلسفی برای درک یکی از مهم‌ترین جنبه‌های حیات شناختی و اجتماعی ما انسان‌ها از آن حیث که کاربر زبان هستیم فی‌نفسه مهم است، اما اهمیتی بسیار فراتر از این دارد. هریک از دیدگاه‌هایی که در بالا به آن‌ها اشاره شد خاستگاه‌ها و انگیزه‌های خود را در دیدگاه‌های مختلفی دربارۀ ماهیت معرفت، شناخت، و ادراک ما از جهان و یا مواضعِ مختلفی دربارۀ متافیزیکِ بنیادینِ آن می‌یابند و بالتبع مستلزم نتایج متفاوتی برای این قلمروهای دیگرِ شناختِ فلسفی ما هستند. توضیحِ این انگیزه‌ها، خاستگاه‌ها،‌ و نتایج فراتر از حوصلۀ این نوشتۀ کوتاه است و نیازمند فرصتی دیگر است.

مراجع

- Donnellan, K. (1966) “Reference and Definite Descriptions,” The Philosophical Review, 75: 281-304.
- Donnellan, K. (1970) “Proper Names and Identifying Descriptions,” Synthese, 21: 335-358.
- Evans, G. (1982) The Varieties of Reference, edited by J. McDowell, Clarendon Press.
- Frege, G. (1892) “On Sense and Reference,” in Geach and Black (1960) Translations from Philosophical Writings of Gottlob Frege (2 Edition), Oxford: Basil Blackwell, pp. 56-78.
- Heck, R. (1995) ‘‘The Sense of Communication,’’ Mind, 104: 79–106.
- Kaplan, F. (1977) “Demonstratives,” in Almog, Wettstein, and Perry (eds.) (1989) Themes from Kaplan, editors, Oxford University Press, pp. 481-563.
- Kripke, S. A. (1980) Naming and Necessity, Blackwell.
- Loar, B. (1976) ‘‘The Semantics of Singular Terms,’’ Philosophical Studies, 30: 353–77.
- McDowell, J. (1984) “De Re Senses,” The Philosophical Quarterly, 34: 283-294.
- Mill, J. S. (1843) A System of Logic, Harrison and Co.
- Perry, J. (1977) “Frege on Demonstrative,” The Philosophical Review, 86: 474-497.
- Perry (1979) “The Problem of the Essential Indexical,” Noûs, 13: 3-21.
- Putnam, H. (1975) “The Meaning of ‘Meaning’,” Minnesota Studies in the Philosophy of Science, 7: 131-193.
- Recanati, F. (1993) Direct Reference: From Language to Thought, Blackwell.
- Recanati, F. (2012) Mental Files, Oxford University Press.
- Recanati, F. (2016) Mental Files in Flux, Oxford University Press.
- Russell, B. (1905) “On Denoting,” Mind, XIV: 479-493.
- Russell, B. (1910) “Knowledge by Acquaintance and Knowledge by Description,” Proceedings of the Aristotelian Society, 11: 108-128.
- Searle, J. (1958) “Proper Names,” Mind, 67:166-173.
- Strawson, P. F. (1950) “On Referring,” Mind, 59: 320-344.
- Strawson, P. F. (1959) Individuals, Routledge.

توضیح: این مقاله، با تفاوت‌هایی جزئی، پیشتر در شمارهٔ ۹۳ مجلهٔ اخبار (تابستان ۹۸) منتشر شده است.

  1. singular terms 

  2. indexicals 

  3. Millian view 

  4. trivial 

  5. analytic 

  6. the puzzle of empty names 

  7. descriptive theory 

  8. reference 

  9. sense 

  10. Naming and Necessity 

  11. modal 

  12. epistemic 

  13. semantic intuition 

  14. Direct Reference Theory 

  15. mental files 

  16. attributive uses 

  17. referential uses 

  18. context of utterance 

  19. essential 

  20. character 

  21. type 

  22. content 

  • اشتراک‌گذاری