چرا جنبشها
شکست میخورند؟ یا بهتر است پیرسیم: «در سالهای پایانی قرن بیستم، چه بر سر جنبشها
آمد که پس از هشت دهه تلاطم و آشوب در سراسر جهان، که مستحکمترین ساختارها و غنیترین
ایدئولوژیها را دیگرگون کرد، بهیکباره به آرامش رسید؟»؛ آرامشی نه در خیابان،
بلکه در خیال حاکمان؛ آرامش خیالِ حاکمان از عدم تغییر و نافرجامی جنبشها. «چه شد
که پایههای لرزان حکومتهای نابرابر چنان مستحکم شد که حاصل دهها و صدها اعتراض
فقط نمایشی بود از ناتوانی تغییر از راه خیابان؟».
هرچند این تصویر تاریک از بیسرانجامیِ جنبشهای سیاسی-اجتماعی دربرگیرندۀ تمام آنچه در جهان در چهار دهۀ اخیر گذشته نیست، ولی نشاندهندۀ واقعیتی است که ساختارهای بهشدت مشروعیتزداییشده را باوجود نابرابری فزاینده، بیاعتمادی گسترده، و ایدئولوژیهای رنگباخته پابرجا نگاه داشته است. این نوشته تلاش میکند بهاختصار نشان دهد که این نافرجامی نه حاصل جبر تاریخی، بلکه حاصل برنامۀ دقیقی است که همزمان با گسترش نئولیبرالیسم در سراسر جهان و همراه با سایر اجزای سیاسی، اقتصادی، و اجتماعیِ آن پایهریزی شد، تا نظامهای نوپای ذاتاً نابرابر و سستبنیانِ مبتنیبر نئولیبرالیسم را دربرابر جنبشهای دیگرگونساز مقاوم سازد.
جنبشهای کارگری، جنبشهای دانشجویی، و جنبشهای مدنی سه رأس جنبشهای سیاسی و اجتماعی در قرن بیستم بودند. تجربۀ این قرن نشان میدهد که هریک از این سه رأس بهتنهایی تغییرات بنیادینی را در نظامهای پیشانئولیبرالیسم رقم زده و هرگاه خواست و خاست آنها با یکدیگر همپوشانی یافته، به تحول بنیادین انجامیده است. این نوشته تلاش میکند تا نشان دهد آنچه این جنبشها را از ایجاد همبستگی درونی و گسترش بیرونی ناتوان کرد وابستگی مالی و وادادگی فکریِ تحمیلی در نظامهای نئولیبرال است.
وابستگی مالی
وابستگی مالی، از طریق بدهکارسازی، افیونی است که علاوهبر کشورها، جنبشها را نیز از درون خالی میکند. این ابَرسیاستِ نظامهای نئولیبرال در مقیاس فردی از طریق وامهای دانشجویی و وامهای مسکن پیاده شد. وامهای دانشجویی֯ جنبشها دانشجویی و وامهای مسکن֯ جنبشهای کارگری و جنبشهای مدنی را هدف قرار داد. وامهای دانشجویی، که بهطور مشخص از سال ۱۹۶۵ در بحبوحۀ جنبش مدنی و مبارزات دانشجویی علیه جنگ ویتنام و آپارتاید در قالب قانون تحصیلات عالی در امریکا پیاده شد، عملاً به از بین رفتن دانشگاه عمومی بهمعنای تحصیلات عالی قابلاستطاعت برای همه انجامید. از این پس، «همه» میتوانستند نهتنها در دانشگاههای عمومی با شهریههای بهشدت افزایشیافته، بلکه در تمامی دانشگاههای خصوصی با شهریههای سرسامآور تحصیل کنند و هزینۀ تحصیل و زندگی دانشجویی را بهطور مستقیم یا غیرمستقیم بهکمک دولت فدرال تأمین کنند و شش سال بعد از فارغالتحصیلی شروع به بازپرداخت آن کنند. بارِ روانی و مالی بدهکاری دانشجویان را نهتنها در طول تحصیل، بلکه تا دهها سال بعد از آن به شهروندانی مطیع زیر دین دولت تبدیل کرد.
وام مسکن سیاستِ مشابهی بود که برای کنترل سایر طبقاتِ با پتانسیل اعتراضی، بهخصوص طبقات کارگر، برنامهریزی و پیاده شد. از طریق این وامها، که برای اولین بار بعد از رکود بزرگ در سالهای پایانی دهۀ ۱۹۳۰ در امریکا معرفی شد، مسکن که یکی از مهمترین خواستهای جنبشهای کارگری از ابتدا بود از خواستی کنشگرانه به خواهشی ملتمسانه تبدیل شد، که ساختارهای قدرت نه بهعنوان عقبنشینی، بلکه با منّت به طبقات کارگری میداد و بهجای تأمین مسکن اجتماعی و کارگری، خرید مسکن برای این طبقات را در بازار آزاد تضمین میکرد؛ وامهایی که تا ۹۵ درصد هزینۀ خرید مسکن را تأمین میکرد و درعوض وابستگی به شغل پایدار در بازار متزلزل اشتغال را طلب میکرد و کارگران را بر آن میداشت تا برای 30 سال به شهروندانی مطیع و مدیون برای حفظ شغل و مهمتر از آن حفظ مسکن تبدیل شوند.
هردوی این سیاستها، به همراه سایر سیاستهای بدهکارساز مانند گسترش نقدینگی کاذب از طریق کارتهای اعتباری و بستۀ سیاستهای نئولیبرالیسم، به سایر کشورها نفوذ کرد، و طبقات با پتانسیل اعتراضی را از پیوستن به جنبشهای اجتماعی و سیاسی علیه نظامهای نوپای بهشدت نابرابر نئولیبرال، بهدلیل ترس از دست دادن رفاه کاذب وعده داده شده، بر حذر داشت.
وادادگی فکری
این میزان از وابستگی مالی ناشی از بدهی نوعی از سرخوردگی و بیگانگی را به همراه داشت، که میتوانست با آگاهیبخشی نسبت به ریشههای سرکوب به بیداری و جنبش عمومی تبدیل شود. ازاینرو، لازم بود که این نظامهای نابرابر، با ایجاد آگاهی کاذب، جریان آگاهیبخشی علیه خود را نیز مدیریت و کنترل کنند.
این هدف با ایجاد قداست در تقلای ملتمسانۀ طبقۀ تهیدست در زندگی روزمره، بهنام «ناجنبش»، و ارج نهادن گسست و عدم همبستگی تلاشها برای ایجاد جنبش سیاسی و اجتماعی، بهنام «جنبش بدون رهبر»، دنبال شد.
ناجنبشها، که بهطور مشخص با ادبیات آصف بیات وارد تحلیلهای سیاسی و اجتماعی شد، تلاشی بود تا با بازنویسی تاریخی همراهیِ طبقات تهیدست را در جنبشهای اجتماعی و سیاسی انکار و عرصۀ مبارزه را در زندگی روزمره و پیروزی را در بقای در این نظامهای نابرابر تعریف کند. این نگاه، که با کلیدواژگانی چون «ناجنبشهای اجتماعی»، «پیشروی آرام»، و «سیاست حضور» بهسرعت گسترش یافت، تحلیلها را بهجای نقد و آگاهیبخشی در لزوم شکلگیری جنبش اعتراضی علیه نظامهای نابرابر بهسمت ستایش تقلای ملتمسانه برای بقا در این نظامها گمراه کرد.
همزمان با قداستِ انفعال و تقلا برای بقا، گسست و ساختارگریزی نیز باید مورد ستایش قرار میگرفت، تا از همبستگی گروههای سرکوبشده در قالب ساختارهایی که توانایی خود را برای رهبری جنبشهای اجتماعی برای سرنگونی نظامهای ایدئولوژیک اثبات کرده بودند جلوگیری شود. برای این منظور، گسترش نظریاتی که ساختارمندی را تقبیح میکرد و بیرهبری را میستود ضروری بود. ازاینرو، نظریات افرادی چون موری بوکچین و مانوئل کاستلز که ساختارزدایی آنارشیستی و جامعۀ شبکهای را نوید میدادند کارکردی جدید یافت تا با کلیدواژگانی چون جنبش افقی، مقاومت بدون رهبر، و انقلاب بدون انقلابیون آرمانشهری خیالی را ترسیم کند که در آن رهبری و سازماندهی در جنبش֯ لکۀ ننگ، و پراکندگی و ساختارگریزی֯ مایۀ مباهات آن باشد؛ آرمانشهری که نه برای سرکوبشدگان، بلکه برای نظامهای سرکوبگر ترسیم شده بود، و انجامی جز بیسرانجامی برای این جنبشها نداشت.
ازاینرو…
شاید برای پاسخ به چرایی شکست جنبشها، بهجایِ (یا درکنارِ) بررسی نقاط قوت و ضعف درونی آنها، باید عوامل ساختاری بسترهایی را کاوید که جنبشها در آن شکل میگیرند. وابستگی مالی و وادادگی فکری تنها نمونههایی از این عوامل ساختاری است که نظامهای نئولیبرال برای تسخیر جسم و ذهن جنبشها به کار بستهاند، تا پایداری خود را باوجود تمامی تناقضات درونی تضمین کنند.
اشتراکگذاری