توضیح: آنچه در ادامه خواهید خواند ترجمهای است از یادداشتی با عنوانِ When Philosophy Lost Its Way که در ژانویهٔ ۲۰۱۶ در نیویورک تایمز منتشر شده است. نویسندگان این یادداشت، رابرت فرودمن و آدام بریگل، در دپارتمان فلسفه و دین و دانشگاه شمال تگزاس تدریس میکنند. آنها نویسندگان مشترک کتاب «سقراط: نهادهای فلسفۀ قرن بیستویکم» هستند.
تاریخ فلسفۀ غرب را به انحاء مختلفی میشود طرح کرد. میشود آن را براساس دورهها (باستان، قرون وسطی، و مدرن) بازگو کرد. میشود آن را به سنتهای رقیب (تجربهگرایی درمقابل عقلگرایی، تحلیلی درمقابل قارهای) تقسیم کرد، یا به حوزههای اصلی مختلف (متافیزیک، معرفتشناسی، اخلاق). همچنین قطعاً میتوان آن را از منظری انتقادی، ناظر بر محرومیت جنسیتی یا نژادی، نیز بررسی کرد، بهمثابۀ رشتهای که تقریباً کاملاً برای مردان سفیدپوست اروپایی و بهدست آنها شکل گرفته است.
بااینحال، باوجود غنا و تنوع این روایتها، همۀ آنها بزنگاهی خطیر را نادیده میگیرند: استقرارِ فلسفه در دل یک نهاد مدرن (دانشگاه تحقیقاتی) در اواخر قرن نوزدهم. این نهادینه شدن فلسفه آن را به رشتهای تبدیل کرد که تنها در محیطی دانشگاهی میتوانست بهطور جدی دنبال شود. این واقعیت مبیّنِ یکی از ناکامیهای دیرپای فلسفۀ معاصر است.
این نکتۀ ساده را در نظر بگیرید: پیش از مهاجرت به دانشگاه، فلسفه هرگز موطنی اصلی نداشت؛ فیلسوفان را میشد هرکجا یافت، بهعنوان دیپلمات درحال گذراندن زندگی با حقوق بازنشستگی، درحال تراشیدن عدسی، و همچنین درون دانشگاه؛ اما پس از آن، انتظار میرفت که فیلسوفان، اگر متفکرانی «جدی» هستند، در دانشگاهی تحقیقاتی مستقر باشند. برخلاف منویاتِ سقراط، فیلسوفان به متخصصانی بدل شدند همچون متخصصان سایر رشتهها. این تبدیل حتی آنجا که آنها به دانشجویان خود فضائل حکمت سقراطی را میآموختند نیز رخ داد؛ فضائلی که دست میگذارند بر نقش فیلسوف بهعنوان غیرمتخصص، پرسشگر، و خرمگس.
بنابراین، فلسفه، همانطورکه متفکر فرانسوی برونو لاتور میگوید، «پالایش» شد؛ در فرایند مدرنیزاسیون از جامعه جدا شد. این پالایش واکنشی بود به حداقل دو رویداد: رویداد نخست توسعۀ علوم طبیعی بهعنوان یک حوزۀ مطالعاتی کاملاً متمایز از فلسفه درحدود سال ۱۸۷۰ و ظهور علوم اجتماعی در دهۀ پس از آن بود. پیش از آن، دانشمندان با طیب خاطر خود را «فیلسوفان طبیعی» میدانستند، فیلسوفانی که طبیعت را مطالعه میکردند؛ و اسلافِ دانشمندان علوم اجتماعی خود را «فیلسوفان اخلاق» میپنداشتند. رویداد دوم استقرار فلسفه بهعنوان رشتهای دیگر در کنار این علوم در دانشگاه تحقیقاتی مدرن بود. نتیجه این شد که فلسفه، که قبلاً ملکۀ رشتهها بود، آواره شد، چراکه علوم طبیعی و اجتماعی جهان را بین خود تقسیم کردند.
این بدان معنا نیست که فلسفه قبل از قرن نوزدهم حاکم بلامنازع بوده است. نقش فلسفه در طول قرنها و در کشورهای مختلف تغییر کرده است. اما فلسفه، بهمعنای دغدغهای درمورد اینکه ما که هستیم و چگونه باید زندگی کنیم، از زمان مدارس کلیسایی قرن یازدهم هستۀ اصلی دانشگاه را تشکیل داده بود. پیش از توسعۀ فرهنگ تحقیقات علمی، درگیریهای بین فلسفه، پزشکی، الهیات، و حقوق بیشتر نبردهایی درونگروهی بود تا درگیریهایی میان شکافهای فرهنگی گسترده. درواقع، اعتقاد عمومی بر این بود که این حوزههای قدیمیتر در یک وحدت بزرگ معرفت به هم میپیوندند، وحدتی معطوف به هدف زندگی خوب؛ اما این وحدت در آغاز قرن بیستم زیر فشار تخصصگرایی فزاینده از هم پاشید.
بدین ترتیب، فیلسوفان اوایل قرن بیستم با بحرانِ وجودی تازهای روبهرو شدند: باتوجهبه اینکه علوم طبیعی و اجتماعی سراسر قلمرو نظری و نهادی را در تصرف خود گرفته بودند، چه نقشی برای فلسفه باقی میماند؟ چندین احتمال وجود داشت: فیلسوفان میتوانستند نقشهای زیر را ایفا کنند: ۱. ترکیبکنندگان تولید دانش دانشگاهی؛ ۲. فرمالیستهایی که بنیانِ منطقی پژوهش در سراسر دانشگاه را ارائه میکردند؛ ۳. مترجمانی که بینشهای دانشگاه را به جهان ارائه میدادند؛ ۴. متخصصانِ یک رشتۀ دانشگاهی درگیرِ مسائلِ خاصِ فلسفی در حوزههایی چون اخلاق، معرفتشناسی، زیباشناسی، و جز آن؛ یا ۵. ترکیبی از برخی یا همۀ این موارد.
شاید برای همۀ این نقشها جایی وجود داشت، اما در چهارچوب واقعیتهای نهادی، درعمل هیچ انتخاب واقعیای در کار نبود. فیلسوفان ناگزیر بودند ساختار دانشگاه پژوهشیِ مدرن را بپذیرند؛ ساختاری متشکل از رشتههای گوناگونی که هریک با دیگری مرزبندی شدهاند. تنها از این راه میشد بقای رشتهای تازهمرزبندیشده و پالایششده را تضمین کرد. لازم بود فیلسوفان «واقعی» یا «جدی» شناسایی شوند، آموزش ببینند، و تأیید صلاحیت شوند. بدینسان، فلسفۀ دانشگاهی به معیار حاکم بدل شد برای آنچه باید «فلسفۀ درست و اصیل» شمرده شود.
این همان فرایند «پالایشی»ای بود که مفهومی از فلسفه را پدید آورد که بیشترِ ما امروز میشناسیم. درنتیجه، و تا اندازهای که بهندرت بدان اذعان میشود، الزام نهادیِ دانشگاه است که دستور کارِ نظری را هدایت میکند. اگر فلسفه میخواست جایگاهی امن در نهاد دانشگاه بیابد، میبایست حوزهای مستقل برای خود تعریف میکرد، با زبانِ خاص و دشوارفهمِ خود، با معیارهای خاصِ موفقیت، و با دغدغههای تخصصیِ ویژۀ خود.
ازآنجاکه فلسفه همان ساختار نهادیِ علوم را پذیرفت، جای تعجب نیست که فلسفه در دام حسادت به فیزیک و احساس ناکافی بودن افتاد. فلسفه روش علمی تولید دانش را اتخاذ کرد، اما از نظر پیشرفت در توصیف جهان نتوانست با علوم برابری کند. از این ناتوانی فلسفه در هماوردی با موفقیت شناختی علوم بسیار گفته شده است، اما آنچه از نظر پنهان مانده است تقلید بیشازحد موفقِ فلسفه از شکل نهادیِ علوم است. ما نیز مقالۀ پژوهشی تولید میکنیم. ما نیز با همان معیار رایج داوری میشویم: داوری توسط همتایان. ما نیز زیررشتههایی پدید آوردهایم که از درک مردمِ عادی به دورند. از این حیث، ما نیز بهراستی «علمی» شدهایم.
ازاینرو، مدّعای ما را میتوان بهسادگی چنین بیان کرد: فلسفه هرگز نباید «تصفیه» میشد؛ داشتن «دستهای آلوده» نباید مشکل تلقی میشد، بلکه باید برای تفکر فلسفی طبیعی دانسته میشد؛ تفکری که در همهجا حضور دارد اغلب میانرشتهای و در ذات خود اساساً میانرشتهای و فرارشتهای است. فلسفه درهمتنیدگیای است از عناصر گوناگون. دستهای فیلسوف هرگز پاک نبوده و قرار هم نبوده که پاک باشد.
این داستان لایۀ دیگری هم دارد. روند «پالایش»ای که همزمان با شکلگیری دانشگاه پژوهشیِ مدرن پیش رفت صرفاً به تمایزگذاری میان حوزههای دانش محدود نمیشد، بلکه هدف آن تفکیک دانش از فضیلت نیز بود. گرچه امروز چنین برداشتی برای ما بیگانه به نظر میرسد، پیش از این فرایندِ پالایش، فیلسوف (و فیلسوفِ طبیعی) ذاتاً برتر و شریفتر از دیگر انسانها پنداشته میشد. متفکر قرن هجدهم، جوزف پریستلی، نوشته است: «فیلسوف باید بزرگتر و بهتر از دیگران باشد». فلسفه، که بهمعنای عشق به خرد درک میشد، همچون یک رسالت بود، شبیه به مقام روحانیت. این رسالت مستلزم فضیلتهای اخلاقی چشمگیری بود (در صدر آنها درستکرداری و ازخودگذشتگی) و خودِ جستوجوی خرد نیز به سهم خود این فضیلتها را در انسان تقویت میکرد. مطالعۀ فلسفه کسانی را که بدان میپرداختند تعالی میبخشید. دانستن و نیک بودن بهگونهای ژرف به هم پیوسته بودند. بهروشنی پذیرفته شده بود که هدف فلسفه نیک شدن است، نه صرفاً گردآوری یا تولید دانش.
چنانکه استیون شیپن تاریخنگار یادآور شده است، ظهور رشتههای علمی در قرن نوزدهم همهچیز را دگرگون کرد. دموکراسیِ ضمنیِ نهفته در پیدایش این رشتهها عصری را پدید آورد که میتوان آن را دورانِ «برابریِ اخلاقیِ دانشمند با دیگران» نامید. نقش ممتاز دانشمند این بود که دانشی اخلاقاً خنثی فراهم آورد تا بتوان بهکمک آن به اهداف خود، خواه نیک و خواه بد، دست یافت. این تحول بهتمامی آن تصور را پایان داد که دانش میتواند تعالیبخش باشد. این «پالایش» چنان پیش رفت که دیگر سخن گفتن از طبیعت، ازجمله طبیعت انسان، بهزبانِ غایتها و کارکردها بیمعنا شد. تا اواخر قرن نوزدهم، کییرکگور و نیچه شکست فلسفه را در برقراری معیاری مشترک برای برگزیدن یک شیوۀ زندگی بر دیگری نشان داده بودند. السدیر مکاینتایر از همین رهگذر جایگاه کماهمیت فلسفه در جامعه و حاشیهنشینی آن در دانشگاه را توضیح میدهد. فرصتی کوتاه وجود داشت که فلسفه میتوانست جای دین را بهعنوان عامل پیونددهندۀ جامعه بگیرد؛ اما آن لحظه از دست رفت. مردم دیگر گوش نسپردند، زیرا فیلسوفان سرگرم بحثهای درونی میان خود شده بودند.
با جدایی علم از خوبی میتوان دانشمندان را متخصص قلمداد کرد، بیآنکه هیچ آموزه یا درس اخلاقیای از کار بتوان آموخت. علم اقتدار خود را از ساختارها و روشهای غیرشخصی میگیرد، نه از منشِ برتر دانشمند. شخصِ دانشمند هیچ تفاوتی با یک فرد معمولی ندارد؛ همانطورکه شیپن نوشته است، او «هیچ اقتدار و صلاحیتِ ویژهای برای اظهارنظر درمورد آنچه باید انجام گیرد ندارد». برای بسیاری، علم به منبعی برای حقوق ماهیانه تبدیل شد و دانشمند به ابزاری «اخلاقزدوده» بدل گشت که درخدمت قدرت، دیوانسالاری، و تجارت به کار گرفته میشود.
در اینجا نیز فلسفه از علوم تقلید کرده و فرهنگی را پرورانده است که میتوان «مسابقۀ نبوغ» نامید. فعالیت فلسفی بدل به رقابتی شده است برای نشان دادن اینکه هرکس چه اندازه میتواند در ساختن یا نابود کردن استدلالها زیرک باشد. امروزه جریان پرتبوتاب و تولیدمحورِ کار پژوهشی֯ فیلسوفان را به میزهای کار و صفحهکلیدهایشان زنجیر کرده است. فلسفه، مانند علوم، عمدتاً به فعالیتی فنّی بدل شده است. تنها تفاوت در این است که ما با واژهها سر و کار داریم، نه با ژنها یا مواد شیمیایی. آن درک ساده و بدیهیِ گذشته از میان رفته است که فیلسوفان در پیِ زندگی نیکاند، اینکه باید (باوجود کاستیهایمان) شهروندان و انسانهایی الگو باشیم. از آنگاه که تبدیل به متخصص شدهایم، دید خود را نسبت به کل از دست دادهایم. امروز هدف فلسفه باهوش بودن است، نه نیک بودن؛ و همین سرچشمۀ فروپاشی ما بوده است.
اشتراکگذاری